داستان زندگی

ساخت وبلاگ

 

کنارم نشسته بود و با ملغمه ای از احساسات جور و واجور برایم حرف می زد. نمی توانستم بفهمم خوشحال است یا غمگین؟ ترسیده یا تعجب کرده یا افسوس می خورد؟ می گفت از یک استاد روانشناسی شنیده است که بعد از برخورد با آدم های خیلی زیادی بعنوان کیس های روانشناسی اش، به این نتیجه رسیده که یک سری عوامل بین انسان ها در موضوع خوش بینی و بدبینی مشترک است. می گفت استاد تعریف می کرده که وقتی به وجه اشتراک اکثر آدم های خوشبین دقت کرده ام، دیده ام خیلی از آن ها اولین قصه ها و داستان هایی را که از بدو تولدشان به خاطر دارند، داستان های شیرینی بوده است! مثلا اینکه پدر و مادرشان کلا از این تیپ خانواده هایی بوده اند که با بچه حال می کنند! یا سال ها در انتظار به دنیا آمدن فرزندشان بوده اند، یا فلان آدم مهم که بین مردم به درستی معروف است، توی گوششان اذان گفته یا به مناسبت به دنیا آمدن شان کل اقوام و فامیل و دوست و آشنا دور هم جمع شده و جشن گرفته اند و از این قبیل داستان ها که طرف ناخودآگاه با خودش به این نتیجه رسیده که : " پس دنیا جای خوبی ست!... پس من آدم مهمی هستم که این همه تحویلم گرفته اند! ..." و چیزهایی از این قبیل. و البته برعکسش هم صدق می کند و آن هم اینکه نقطه ی اشتراک خیلی از آدم های بدبین و آن هایی که ما به اصطلاح بهشان می گوییم زندگی را خیلی سخت می گیرند، داستان های تلخی بوده است که از بدو ورودشان به این دنیا به خاطر می آورند! داستان های کج و کوله ای که این پیام را به آن ها داده که موجوداتی کج و کوله اند!... که باید تمام انرژی شان را صرف این کنند که کمتر از این دنیای بد، آسیب ببینند!... که نباید وارد تجربه های جدیدی بشوند و همینکه هستند خیلی هم زیاد است.

به اینجای گفتگو که رسیده بود، ناخودآگاه رفته بود توی خودش و نفس عمیقی کشیده بود که بعدش تا چند دقیقه بین مان سکوت حاکم شد. منتظر شدم تا کمی به خودش مسلط بشود. بعد به حرف آمده بود.

- : " می دونی اولین قصه ای که بابام از تولد من تعریف می کنه، چی بوده؟ "

- : " نه، چی بوده؟! "

- : " چندین بار جلوی خودم و بقیه گفته که وقتی من به دنیا اومدم و پرستار رفته پیشش تا مشتلق بگیره، از پرستار پرسیده بچه چیه؟ و پرستار با خنده گفته دختر!... بعد بابا رو ترش کرده که خب چی؟! باز اگه پسر بود یه چیزی! دختر که مشتلق نداره...".

سعی کردم چیزی به روی خودم نیاورم... کمی سکوت بین ما بود و دوباره گفت

- : " دخترهای خاله چند باری که منو دست انداختند می گفتند اون وقتا که تو کوچیک بودی، چون خیلی گریه می کردی، ما همیشه یه کاری می کردیم که توی بازی هامون نباشی، یه جوری می پیچوندیمت که بری پیش مامانت، توی بازی راهت نمی دادیم... یه حالی میداد، لجتو درمی آوردیم و تو بازم گریه می کردی...".

صورتم داغ شده بود. توی دلم گفتم: " پس مامانت اون موقع ها کجا بود؟!"... از اینکه سرش رو موقع گفتن این حرف ها بالا نمی آورد خوشحال بودم.

- : " دیگه چی؟!...".

- : " یادمه توی اون سال ها یه بارم که مامان داشت تنبیهم می کرد، وقتی که کتک زدنم تموم شده بود، آخرین جمله ای که با خودش می گفت و می رفت، یه چیزی شبیه این بود که از وقتی تو اومدی توی زندگیم همه چیو خراب کردی...".

دستام می لرزید. نمی تونستم دست ببرم دور شونه ش یا دست هاشو توی دستام بگیرم. فقط نگاهش می کردم. تازه حالا می فهمیدمش!... حالا می فهمیدم دلیل این همه تقلا کردنش چیه؟ این همه زور زدنش برای اینکه کسی رو به دست بیاره!... این همه ترس توی رابطه هاش که مبادا ترکش کنند! این همه یاس و  ناامیدی از نزدیک شدن به آدم ها... اینهمه حس تلخ و دور شدن از جمع ها و سکوت های طولانیش... اما فقط می تونستم نگاهش کنم... همین. مطمئن بودم خودش از پس ِخودش برمیاد... مثل تمام این سال ها... .

 

 

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : داستان زندگی,داستان زندگی پیامبران,داستان زندگی هوپ,داستان زندگی افراد موفق ایرانی,داستان زندگی هانیکو,داستان زندگی من,داستان زندگی پوتین, نویسنده : dbandbazo بازدید : 299 تاريخ : دوشنبه 29 شهريور 1395 ساعت: 3:21