برای بعد از نابودی

ساخت وبلاگ

حوالی هشت سال پیش بود شاید، کمی بیشتر یا کمترش خاطرم نیست! کاردانی نقاشی، ترم آخر، کلاس تاریخ هنر و پروژه ای که نمره اش نیمی از نمره ی آزمون پایان ترم بود. موضوع کنفرانس من بررسی آثار نقاشی ایرانی به نام " محمد سیاه قلم " بود. استادمان خانمی بود که شاید پنج سالی از من کوچکتر بود! راستش را بخواهید خیلی از اساتید آن دانشکده، سن شان به زور به سی و پنج می رسید! و اکثرا هم بسیار کم تجربه و بیسواد! بعضی هم که سواد بالایی داشتند، بلند نبودند که چطور تدریس کنند. برای آن کنفرانس خیلی زحمت کشیده بودم. کلی عکس و مطلب و پاورپوینت تهیه کرده بودم. بماند که دانشجویان نقاشی علاقه ای به موضوع نداشتند و باید به سختی با انواع فن بیان و ادا و اطوار حواس شان را به موضوع جلب می کردم، استاد هم مدام با وسایل توی کیفش ور می رفت و گاهی نگاهی چپ چپ به من و عکس ها و اسلایدها می انداخت. جوری که انگار دلخور باشد! هنوز پنج دقیقه از ارائه ام نگذشته بود که بلند شد و بی مقدمه وسط حرف هایم گفت: " بچه ها من باید برم بیرون، کار دارم. شما هم کنفرانس ت رو کامل کن. نمره ت رو بعدا می دم!" و از کلاس بیرون رفت. حالم خیلی گرفته شد! همان وقت هم فهمیدم که دلیلش چیزی نبود جز ناتوانی او در تدریس! چرا که همیشه عادت داشت جزوه ای سرکلاس بیاورد و از بچه ها بخواهد تا مثل کلاس اولی ها، نوبتی از آن روخوانی کنند!... بماند که بعد از رفتنش، همان یک ذره توجه دانشجویان از بین رفت و من هم تلاش زیادی برای انتقال آن هیجانی که از دقت در کارهای سیاه قلم پیدا کرده بودم، به خرج ندادم! ( این مرد عجوبه ای بوده است در زمان خودش! و هنوز هم تمام آثارش به طرز غریبی زنده اند! )

استاد خانوم دیگری هم داشتیم که درس مبانی رنگ می داد! ولی همیشه اول کلاس عکس عروس هایش را به بچه ها نشان می داد که چطور گریم شان کرده و کدام قشنگ تر و به روزتر است و همینطوری نیمی از وقت کلاس را تلف می کرد و بچه ها هم عجیب پایه بودند! یک استاد آقای صدا قشنگ هم داشتیم که اصلا صدایش قشنگ نبود فقط خسته و خش دار بود! ولی انصافا درسش را خوب می داد. فقط او هم زمان زیادی از کلاس را صرف پخش کردن فایل های صوتی ای می کرد که برای اجرا در شبکه های رادیویی آماده کرده بود. و به به و چه چه دخترها، حالش را خوب می کرد!

آن سال ها خبری از نظرات انتقادی نبود. هر هفته یکی از کلاس ها بخاطر روضه های رئیس دانشکده تعطیل می شد و همه باید می رفتند سالن اجتماعات تا بعد از صرف کردن زمان به احمقانه ترین شکل ممکن، خودشان را به سلف و ناهار برسانند. کلاس های یک خط در میان کنسل شده توسط اساتید هم بود که برای دانشجویانی مثل من که از شهرستان به سختی خودشان را با یک خروار بوم و وسایل نقاشی با مترو و اتوبوس به قلب تهران و دانشکده علم و فرهنگ و هنرش می رساند، یک ظلم تمام عیار بود! چرا که هیچ وقت از قبلش به ما اطلاع نمی دادند و خلاصه دیوانه خانه ای بود تمام عیار!... به همین خاطر دیگر ادامه اش ندادم! با وجود عشق زیادی که داشتم، بعد از ترم آخر رهایش کردم. دوستانم اما کارشناسی شان را گرفتند با همه ی آن ادا و اطوارها که بعدتر، بدتر هم شده بود!

این روزها که خبر اخراج اساتید دانشگاه های مختلف را می شنوم، فقط دلم به حال آن استاد و دانشجویان واقعی اش می سوزد! ولی در مقابل به این فکر می کنم که دانشگاه های ما خیلی سال است که فاقد ارزش علمی و آموزشی هستند! خیلی سال است که عملا به بنگاه مالی تبدیل شده اند! خروجی شان هم بجز معدود افرادی، کلی انسان بی سواد است که با مدارک دوزاری شان، جیب بقیه را خالی می کنند. من فکر می کنم خیلی زودتر از اینها باید این اتفاق ها رخ می داد! نه تنها در دانشگاه که در همه ی زمینه ها! ما خیلی زودتر باید این جسم بیمار را رها می کردیم تا بگندد!! بلکه بعد از تلف شدنش، چیز تازه ای رخ بدهد! درست مثل درختی که می سوزد و از خاکسترش، جوانه ای تازه سر بلند می کند! ما بیهوده کش اش دادیم!! بیهوده امیدوار بودیم. امید واقعی برای بعد از نابودی است! ...

.

.

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 56 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 23:21