خوابیم و بیدار شهیدای شهر...

ساخت وبلاگ

نمی دانم اسمش را چه می شود گذاشت؟ فشار شرمنده گی اجتماعی؟ اینکه چرا همه ساکتند؟! تا جاییکه من می دانم و آدم های دور و برم، همه خبر داریم که چه اتفاق هایی دارد می افتد. خوب هم خبر داریم. سرمان را هم توی برف نکرده ایم. فقط منتظریم! درست شبیه کسانی که می دانند قرار است این محتضر دیر یا زود بمیرد! محتضری که دیگر نه جایی برای ترحم و نه کمک و نه حتی تنفر برای خودش در بین ما باقی گذاشته است. محتضری متعفن! که همه فقط منتظرند هر چه زودتر بمیرد! و در سکوت نگاهش می کنند. منتظرند؛ چرا که بوی مرگش تا هفت کوچه آن طرف تر هم رفته... .

ما تمام راه ها را رفته ایم. ته همه ی راه ها را دیده ایم. ما خوب می دانیم که باید جانی باشد برای فرداها. می دانیم جان عزیز است. چه جان ِ ما باشد چه جان ِ دیگری. ما حواسمان هست. به همه چیز. به خودمان و دیگران. نگاه شان می کنیم. در تیره و روشن، در شب و روز، در هر دو سوی پرده ها... ما؛ بی قدرتان! ما؛ بی چیزان!... تمام دارایی ما جانی ست که تلاش می کنیم از آن محافظت کنیم. تلاشی به حکم غریزه. برای فردایی که شاید بهتر باشد. شاید هم نباشد. اما اگر باشد، به ما نیاز دارد. برای دوباره ساختنش.

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 16:31