بندباز

ساخت وبلاگ
نمی دانم اسمش را چه می شود گذاشت؟ فشار شرمنده گی اجتماعی؟ اینکه چرا همه ساکتند؟! تا جاییکه من می دانم و آدم های دور و برم، همه خبر داریم که چه اتفاق هایی دارد می افتد. خوب هم خبر داریم. سرمان را هم توی برف نکرده ایم. فقط منتظریم! درست شبیه کسانی که می دانند قرار است این محتضر دیر یا زود بمیرد! محتضری که دیگر نه جایی برای ترحم و نه کمک و نه حتی تنفر برای خودش در بین ما باقی گذاشته است. محتضری متعفن! که همه فقط منتظرند هر چه زودتر بمیرد! و در سکوت نگاهش می کنند. منتظرند؛ چرا که بوی مرگش تا هفت کوچه آن طرف تر هم رفته... .ما تمام راه ها را رفته ایم. ته همه ی راه ها را دیده ایم. ما خوب می دانیم که باید جانی باشد برای فرداها. می دانیم جان عزیز است. چه جان ِ ما باشد چه جان ِ دیگری. ما حواسمان هست. به همه چیز. به خودمان و دیگران. نگاه شان می کنیم. در تیره و روشن، در شب و روز، در هر دو سوی پرده ها... ما؛ بی قدرتان! ما؛ بی چیزان!... تمام دارایی ما جانی ست که تلاش می کنیم از آن محافظت کنیم. تلاشی به حکم غریزه. برای فردایی که شاید بهتر باشد. شاید هم نباشد. اما اگر باشد، به ما نیاز دارد. برای دوباره ساختنش. بندباز...ادامه مطلب
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 25 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 16:31

این روزها به واسطه ی شغلم، عکس های زیادی از هفت سین های آماده ی فروش می بینم. از تصور اینکه بهار اینقدر زود به سراغمان آمده - یا شاید بهتر باشد بگویم: اینقدر هول داریم برای رسیدن به عید - یک جورهایی دلهره می گیرم. فکر لیست بلند بالایی از کارهای نکرده که به احتمال زیاد امسال هم به سرانجام نمی رسند، ته دلم را خالی می کند! اینکه زمان چرا اینقدر سریع می گذرد و ما چیزی از آن نمی فهمیم! شاید هم فقط من اینطورم! نمی دانم. فقط باورم نمی شود که یک سال به این سرعت گذشته و فقط دو ماه از آن باقیمانده است!... مامان اعتقاد دارد اینکه زود می گذرد، خوب است! می گوید اگر سخت بگذرد، زمان کش می آید و روز شب نمی شود و شب هم صبح!... می گوید به خاطر اینکه زود گذشته، خدا را شکر کن! یعنی زندگی سختی نداری. ... من اما به چیز دیگری فکر می کنم. به اینکه کاش می شد لابه لای اینهمه شتاب و عجله، یک کمی هم برای خودمان باشیم. مثل بچه گی ها، یک اتفاق ساده بتواند جوری دلمان را گرم کند که تا مدتها، از فکر کردن به آن، قند توی دلمان آب بشود... انگاری بخواهی یک توشه ی کوچک حتی شده، از این سیل پرشتاب ثانیه ها برای خودت برداری... نمی شود... نشده ... نتوانسته ام! آن ذوقمرگی های بچه گی از یادم رفته... دلم برایش تنگ شده. مثل وقتی ست که یک چیز خیلی مهم را گم کرده ای و پیدایش نمی کنی!... یا شاید هم خوب نگاه نکرده ام... شاید اگر خوب بگردم، پیدایش کنم؟!... مثلا آن کفش کالج عسلی رنگی که جان برایم هدیه روز زن خرید. آره! آخرینش شاید همین بود. تا یک هفته هر بار می پوشیدمش، کیف می کردم! عاشق راحتی و رنگش هستم!... اما وقتی گذاشتمش توی جاکفشی برای عید، از یادم رفت! یا شاید چهره ی معصوم و فرشته گون رضای پنج ماهه باشد، وقتی که قربان ص بندباز...ادامه مطلب
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 16:31

هفته ی پیش بود که آخر شب این فیلم را تماشا کردم. یادم نیست چرا نیمه رهایش کردم؟ شاید گمان می کردم کارهای مهم تری هم دارم. حال و هوای عجیب و غریب فیلم ولی از پس ذهنم جدا نشد! چند شب بعد، دوباره باقی اش را دیدم. دنیای سیاه و سفید قرون وسطایی مسیحیت و داستان ها و خرافه های جدال میان خدا و شیطان و فرشته و بشر! داستان فیلم به شدت ساده و سرراست است، لااقل برای مخاطب 2023. چرا که بیشتر از شصت سال، از ساخت فیلم گذشته است. هر چند هنوز، خیلی ها دغدغه های آن سالیان را در سر دارند. چشمه باکره به کارگردانی اینگمار برگمن، دریچه ای مقابل شما می گشاید که با قدم گذاشتن درون آن، وارد عالم غریب و ترسناک زندگی های نخستین بشر می شوید! و تمام غرایز اولیه، بیم و امیدها، ایمان و اعتقاد و کفر و جهل و انتقام و ... خلاصه عصاره ی خالص زندگی بشر از ابتدا تا حال را در برابر خود عریان می یابید!برای آگاهی از خلاصه فیلم ( اینجا ) کلیک کنید.اواسط فیلم، جاییکه کوچکترین برادر، در طول شب از افکار جنایت دو برابر بزرگتر، بی خواب شده و با وحشت به سقف اتاق تاریک نگاه می کند، شاهد دودی ست که از میان شعله ی هیزم ها به سمت حفره ی سقف، مثل ماری به خود می پیچد و بالا می رود... ناگهان صورت یکی از کارگران مزرعه، بالای سرش ظاهر می شود و حرفهایی به او می گوید که گویی هزاران سال است که بشر به آن آگاه و از آن غافل است:- " می بینی چطور دود، وسط روزنه ی سقف معلق مونده و در حال جنبیدنه؟ انگار از ترس و وحشت داره به خودش می لرزه. در عین ِ حال فقط در صورتیکه وارد هوای آزاد بشه، تموم ِآسمون رو خواهد داشت، تا داخلش چرخ بخوره... ولی این رو نمی دونه. و به همین دلیله که فقط زیر تیغه ی دودگرفته ی سقف چندک می زنه و می لرزه... انسان ها هم د بندباز...ادامه مطلب
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 17 تاريخ : جمعه 8 دی 1402 ساعت: 19:12

این روزها بیشتر از هر چیز دیگه ای به شنیدن یک خبر خوب نیازمندم! نه تنها من! خیلی ها... امسال دو بار این جمله ی کوتاه رو شنیدم! یک بار از زبان صاحبخانه که یک روز مانده بود به روز تولدم، زنگ زد و گفت تولدت مبارک!! و من شاخ درآوردم! بعد از چند دقیقه معلوم شد که رفته بوده سراغ قرارداد اجاره خانه و دنبال شماره ی املاکی گشته و بعد از صلاح و مشورت با بنگاهی به این نتیجه رسیده است که اجاره ی سال جدید را کم گفته و باید بیشتر بگوید! همانجا بوده که تاریخ تولد من را دیده و خلاصه تبریک تولدم را با خبر افزایش دوباره ی اجاره خانه مزین کرد!... دومین بار هم از زبان مامان شنیدم. همین دو روز پیش. وقتی که بی صبرانه منتظر بودم تا ببینم مالک خانه ای که تازه پیدا شده بود و همه چیزش برایمان عالی بود و اگر می شد اجاره اش کنیم، کلی برنامه های زندگی مان جلو می افتاد. گوشی ام زنگ خورد. مامان بود. صدایش یک جورهایی شاد و غمگین بود! تبریک میگم! انگاری خدا با دل شوهرته که دوست نداره بیاد اینجا! صاحبخونه گفته خونه ش رو یکی از فامیل هاش با قیمت بالاتری اجاره می کنه... . خلاصه اینکه امسال هم علی رغم میل باطنی ام باید اینجا بمانیم. با کرایه ای دو برابر سال قبل و دوری از تمام خانواده و غربتی که مثل خوره به جان روح و ذهنم افتاده است.این روزها بیشتر از هر چیز دیگه ای به شنیدن یک خبر خوب محتاجم! و خسته شدم از اینکه منتظر شنیدن این خبر خوب باشم. خودم باید به خودم یک خبر خوب بدهم! خودم باید به خودم بابت یک اتفاق تازه تبریک بگویم! بندباز...ادامه مطلب
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 16 تاريخ : جمعه 8 دی 1402 ساعت: 19:12

خیلی وقت است اینجا چیزی ننوشته ام. شاید باورت نشود؛ در طول روز، وقتی که راه می روم، می نشینم، دراز کشیده ام... کار می کنم، آشپزی می کنم، حتی وقت هایی که خیال پردازی می کنم، یک نفر توی مغزم تند تند دارد چیزی تایپ می کند! مثل یک منشی تمام وقت! چیزهایی که از مغزم می گذرند را به جمله های ادبی برای ثبت در یک جایی مثل اینجا بدل می کند! به طرز خنده داری انگار تمام لحظه دارم توی مغزم، خودم را بازنویسی می کنم! و با اینحال، وقتی می نشینم پشت مونیتور، همه چیز به یکباره محو می شود. منشی غیبش می زند. دیگر صدای تق تق دکمه های کیبورد نمی آید. خنده دار است نه؟!... بندباز...ادامه مطلب
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت: 17:27

ملت ها، حکومت ها را اختراع کردند تا از جنگ و جنایت فاصله بگیرند اما همین حکومت ها، امروز شر مطلق شده اند! جنگ افروزی و جنایت می کنند بی اینکه هیچ کجا از مردمان شان بپرسند که آیا با این حرکت آنها موافقند یا نه؟! جنایت می کنند بی اینکه پیش از آن از مردمانشان بپرسند که آیا از زنده بودن دیگران رنج می برند یا نه؟! ... بعد مردم را محکوم می کنند به اینکه چرا واکنشی نشان نمی دهند! انگشت اتهام همیشه به سوی مردم است! جایی که نیاز به سیاهی لشکر برای تاییدشان دارند، "مردم" معنا می یابد. جایی که باید کسی یا کسانی را متهم کنند، " مردم " باید پای کار باشند. جایی که به ستایش گر نیاز دارند باز یاد "مردم" می افتند!... و مابقی زمان ها، "مردم" هیچ اند! حتی کمتر از گله گوسفندی که چوپانش برای آرامش شان سازی می زند و آوازی می خواند!!... حکومت ها شر مطلق اند! و نمی دانم کجا و کِی قرار است مردم از دست آنها خلاص شوند!اینها را نوشتم که بگویم: " دارم خفه می شوم از فشار رنجی که خودم هیچ نقشی در ایجاد آن ندارم!! دارم خفه می شوم از حجم ناتوانی فلج کننده ای که در مقابل ظلم بر من مستولی کرده اند!! دارم خفه می شوم از اینهمه سال جنگیدن با همه چیز و آخرش تبدیل شدن به موجودی که دیگر حتی نمی داند باید چه بکند؟! زیر فشار زندگی روزمره اش بمیرد یا از غم قتل عام انسانیت! ".پ.ن: در کشورهای دیگه مردم به نشان اعتراض به جنایت اسرائیل به خیابان ها ریختند، در کشور من جشن پیروزی حماس و نابودی اسرائیل را بهانه ی قرق خیابان‌ها می کنند! و آرزویشان هم نماز خواندن در بیت المقدس است!! شرم آور است... شرم آور...* یاد ترانه ای از فریدون فروغی افتادم!. بندباز...ادامه مطلب
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 50 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 15:42

برای پیدا کردن یک خانه استیجاری در شهری که بزرگ شده ام، به مشکل خورده ایم! تمام خانه های قدیمی که به نسبت آپارتمان های قیمت کمتری دارند، توسط خانواده های مهاجرین اجاره شده اند! آن هم به قیمت های گزافی که اصلا ارزش اش را ندارد. ایرانی که از پول بدش نمی آید! یک خرابه را هم اگر ببیند خواهان دارد، به قیمت خون پدرش اجاره می دهد!مهاجران افغانستان هم معمولا سه - چهار خانواده می شوند، پول هایشان را روی هم می گذارند و یک خانه را دربست رهن می کنند. و وقتی هر روز تعداد ورودشان به این شهر کوچک، بیشتر می شود، خانه ها قیمت پیدا می کنند! قیمت ها بالا و بالاتر می روند!! و هیچ کدام از مسئولین و ناظرین و ضابطین هم عین خیالشان نیست! اصلا کسی به روی مبارکش نمی آورد که چهره ی شهر تغییر کرده است! آدم توی شهر خودش راه می رود و همه چهره ها را مهاجر می بیند!رفته بودیم دیدن چند خانه، بعد از بازگشت حال هر دویمان خراب شده بود! به قول جان فکر می کنی داری توی کابل قدم می زنی... مجبور شدیم یک ساعتی را روی نیمکت یک پارک بنشینیم تا حالمان کمی بهتر بشود. مهاجرت بی ضابطه، در این وضعیت اقتصادی افتضاح، باعث می شود منابع محدود شهرها، برای اهالی بومی آن شهر، نایاب بشود. نیروی کار ارزان و بدون بیمه، از بین مهاجران انتخاب می شود و فرصت های شغلی برای اهالی شهر از دست می رود. هر چیزی حدی دارد! من نمی توانم توی شهر خودم یک خانه شصت متری اجاره کنم! باید بروم شهر دیگری و تمام مشکلات و مسائل را بخاطر بیشعوری مسئولین بیشتر از پیش تحمل کنم... . .. بندباز...ادامه مطلب
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 41 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 14:28

دوربین چهره ی مرد سفید پوستی را با موهای روشن نشان می دهد که کراوات زده و پوستر مهسا را توی دست هایش دارد. یک نگاهی به لنز می اندازد و بعد راهش را با اندکی تردید به سمت مرکز سالن ِسازمان ملل باز می کند. هر چند قدم کمی مکث می کند و با تغییر زاویه ی پوستر، سعی دارد تا توجه باقی دوربین های سالن را هم به خودش جلب کند. انتهای سالن در مرکز پرسپکتیو، مردی عمامه به سر و عبا به دوش در حال سخنرانی ست که در کشور خودش به او ابی می گویند. فیلم را بدون هیچ زیرنویسی دیده بودم. بعدا فهمیدم آن سفیدپوست، سفیر اسرائیل بوده! تمام این یکسال را مرور می کنم. سناریوهایی که نوشته شده و بازیگران داخلی و خارجی آن را بازی کرده اند تا قاعده ی بده - بستان شان به هم نخورد. اره کشی برای حفظ منافع! نتیجه اش هم پرپر شده دسته گل هایی بود که دیگر هیچ وقت جایشان پر نخواهد شد! هر چند حالا می توان امیدوارتر بود به آگاهی مردم! از خودم می پرسم چرا باید این کار را سفیر اسرائیل بکند نه هیچ کس دیگری!؟ که خروجی اش بشود: " دیدید همه اینها برنامه ی اسرائیل بود؟! این هم مدرکش!! " مثل آن وقت ها که می گفتند: " اینها فقط می خواهند لخت شوند!! " و بعد آن طرف دنیا، توی اعتراضهای خیابانی یکی لخت می شود... و این طرف دنیا هم عده ای ناف و خط سینه بیرون می اندازند که بشود مدرک آنها!... کاش دلیل اعتراضات ریشه در معیشیت و اقتصاد مردم داشت! آن وقت حتما بازی اینقدر کش نمی آمد!..پ.ن: این نوشته خام است... . بندباز...ادامه مطلب
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 47 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 14:28

صبح آنقدر سرحال بیدار شده بودم که انگاری شب قبل، تمام دنیا را بهم داده بودند! اما همه اش فقط بخاطر یک خواب بود! اولش یادم نمی آمد و فقط با سرخوشی عجیبی به این طرف و آنطرف تخت نگاه می کردم. بعد کم کم به یادم آمد! خواب دیده بودم که اوضاع درست شده است! اوضاع خودم، خودمان، وضعیت اقتصادی، اوضاع ممکلت! توی خواب بازوی جان را گرفته بودم و دوتایی داشتیم خیابان های شلوغ تهران را متر می کردیم! خیابان هایی که تمیز بود با آدم هایی که به شدت خوشحال بودند. خنده هایی از ته دل داشتند. روی نیمکت های کوچکی دور یک میز کوچک، توی پیاده رو، جلوی مغازه ها نشسته بودند و مشغول خوردن انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها بودند! یادم می آید حتی درختان توی خیابان هم بار داشتند!! درخت توتی بود که دستم را کشیدم روی میوه اش! توت های بلند و آبدار! شبیه خوشه ی انگور! از همه طرف سایه درختان میوه دار روی سر مردم توی پیاده بود. هوا تمیز بود! آسمان صاف و براق بود و باد خنکی می وزید. راه می رفتیم و من با خوشحالی به مغازه های تمیز و رنگانگ اشاره می کردم و از دیدن شوق مردم و رونق بازارشان، غرق در شادی بودم!!... راه رفتن مان شبیه قدم گذاشتن روی ابرها بود. سبک و آزاد... با لبخند و آواز... یادم هست حتی با خودم می گفتم " اگه کسی هم پول نداشته باشه چیزی بخوره، می تونه از میوه های به این درشتی، خودش رو سیر کنه!" و دست کشیده بودم روی تن ِگوشتالود هلویی بزرگ و سرخ که از شاخه اش آویزان شده بود و نیمی از پهنای پیاده رو را گرفته بود... . .. بندباز...ادامه مطلب
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 66 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 23:21

حوالی هشت سال پیش بود شاید، کمی بیشتر یا کمترش خاطرم نیست! کاردانی نقاشی، ترم آخر، کلاس تاریخ هنر و پروژه ای که نمره اش نیمی از نمره ی آزمون پایان ترم بود. موضوع کنفرانس من بررسی آثار نقاشی ایرانی به نام " محمد سیاه قلم " بود. استادمان خانمی بود که شاید پنج سالی از من کوچکتر بود! راستش را بخواهید خیلی از اساتید آن دانشکده، سن شان به زور به سی و پنج می رسید! و اکثرا هم بسیار کم تجربه و بیسواد! بعضی هم که سواد بالایی داشتند، بلند نبودند که چطور تدریس کنند. برای آن کنفرانس خیلی زحمت کشیده بودم. کلی عکس و مطلب و پاورپوینت تهیه کرده بودم. بماند که دانشجویان نقاشی علاقه ای به موضوع نداشتند و باید به سختی با انواع فن بیان و ادا و اطوار حواس شان را به موضوع جلب می کردم، استاد هم مدام با وسایل توی کیفش ور می رفت و گاهی نگاهی چپ چپ به من و عکس ها و اسلایدها می انداخت. جوری که انگار دلخور باشد! هنوز پنج دقیقه از ارائه ام نگذشته بود که بلند شد و بی مقدمه وسط حرف هایم گفت: " بچه ها من باید برم بیرون، کار دارم. شما هم کنفرانس ت رو کامل کن. نمره ت رو بعدا می دم!" و از کلاس بیرون رفت. حالم خیلی گرفته شد! همان وقت هم فهمیدم که دلیلش چیزی نبود جز ناتوانی او در تدریس! چرا که همیشه عادت داشت جزوه ای سرکلاس بیاورد و از بچه ها بخواهد تا مثل کلاس اولی ها، نوبتی از آن روخوانی کنند!... بماند که بعد از رفتنش، همان یک ذره توجه دانشجویان از بین رفت و من هم تلاش زیادی برای انتقال آن هیجانی که از دقت در کارهای سیاه قلم پیدا کرده بودم، به خرج ندادم! ( این مرد عجوبه ای بوده است در زمان خودش! و هنوز هم تمام آثارش به طرز غریبی زنده اند! )استاد خانوم دیگری هم داشتیم که درس مبانی رنگ می داد! ولی همیشه اول کلاس بندباز...ادامه مطلب
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 55 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 23:21