تعبیر می شود، می دانم!

ساخت وبلاگ

صبح آنقدر سرحال بیدار شده بودم که انگاری شب قبل، تمام دنیا را بهم داده بودند! اما همه اش فقط بخاطر یک خواب بود! اولش یادم نمی آمد و فقط با سرخوشی عجیبی به این طرف و آنطرف تخت نگاه می کردم. بعد کم کم به یادم آمد! خواب دیده بودم که اوضاع درست شده است! اوضاع خودم، خودمان، وضعیت اقتصادی، اوضاع ممکلت! توی خواب بازوی جان را گرفته بودم و دوتایی داشتیم خیابان های شلوغ تهران را متر می کردیم! خیابان هایی که تمیز بود با آدم هایی که به شدت خوشحال بودند. خنده هایی از ته دل داشتند. روی نیمکت های کوچکی دور یک میز کوچک، توی پیاده رو، جلوی مغازه ها نشسته بودند و مشغول خوردن انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها بودند! یادم می آید حتی درختان توی خیابان هم بار داشتند!! درخت توتی بود که دستم را کشیدم روی میوه اش! توت های بلند و آبدار! شبیه خوشه ی انگور! از همه طرف سایه درختان میوه دار روی سر مردم توی پیاده بود. هوا تمیز بود! آسمان صاف و براق بود و باد خنکی می وزید. راه می رفتیم و من با خوشحالی به مغازه های تمیز و رنگانگ اشاره می کردم و از دیدن شوق مردم و رونق بازارشان، غرق در شادی بودم!!... راه رفتن مان شبیه قدم گذاشتن روی ابرها بود. سبک و آزاد... با لبخند و آواز... یادم هست حتی با خودم می گفتم " اگه کسی هم پول نداشته باشه چیزی بخوره، می تونه از میوه های به این درشتی، خودش رو سیر کنه!" و دست کشیده بودم روی تن ِگوشتالود هلویی بزرگ و سرخ که از شاخه اش آویزان شده بود و نیمی از پهنای پیاده رو را گرفته بود... .

.

.

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 67 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 23:21