داروی دردم تو داری در میان لام و ب *

ساخت وبلاگ
 

روزهای زیادی از آخرین نوشته ام در این وبلاگ نمی گذرد اما برای خودم انگاری یکماه گذشته است. به همان اندازه که این جا چیزی ننوشته ام، در دنیای واقعی هم کمتر حرف زده ام. اتفاق تازه ای که افتاده این است که حرف ها توی مغزم به نوشته بدل می شوند، جایی ثبت می شوند و بعد از یادم می روند. بی اینکه تقلایی برای ثبت کردنشان در جای دیگری انجام داده باشم. 

پاییز آمده است و شنیدن صدای پیچ و تاب خوردن باد لابه لای شاخه های چنار، آدم را هوایی می کند. هوایی قدم زدن در پیاده روها، سربه هوا راه رفتن و لبخند زدن بی دلیل به عابران پیاده ای که از دیدن سربه هوایی تو خنده شان گرفته است... خنده دار است اگر بگویم دلم یک آشنایی جدید می خواهد؟! اتفاقی شبیه ورق خوردن آخرین برگ یک فصل از داستان و دیدن عنوان فصل جدید... . هر چند مطمئن نیستم، شاید دیداری تازه کردن با دوستی قدیمی، کمی قدم زدن در سکوت... نه... نمی دانم... فکر می کنم هر چه که پیشتر از این بوده، به آخرش رسیده. 

چند روز پیش بود که داشتم به مادر نگاه می کردم. جلوی سینک ظرفشویی ایستاده بود و کنترل تلویزیون را با اسکاچ، کف مالی می کرد! چند باری پلک هایم را به هم فشار دادم تا از واقعی بودن تصویر جلوی چشم هایم مطمئن بشوم، بعد وقتی خوب به غرغرهایش گوش دادم، فهمیدم دلش از جای خالی پسرها پُر است! بخاطر همین افتاده به جان در و دیوار و پرده و فرش ها و مبلمان خانه و بساب و بشور راه انداخته است. خب، آدم ها با هم فرق دارند. پدر دلتنگی اش را لابه لای بغض های بی صدایی که می شود از سرخی چشم هایش فهمید و آه های بی هوای بلندش نشان می دهد. من اما می روم سروقت تنها موجودی واقعی ای که از معنی بودن برایم مانده - گربه ها - و شروع می کنم به ناز و نوازش شان. فکر می کنم اینها تنها چیزهایی هستند که فعلا برایم مانده اند.

می دانم... این پست دارد الکی طولانی می شود. می خواستم از فیلم "فروشنده" بگویم. از این که عطش دوباره دیدنش، وادارم کردم به سینما بروم و اینبار انگاری که فیلم را با دور آهسته تری ببینم... هر چند که هیچ طعم بار اولش را نداشت. انگاری که لذت زاییده ی ندانستن است!... یک جا باید کامل درباره اش بنویسم. هر چند که مطمئن نیستم. مرددم! درست مثل آدم های فرهادی در فیلم هایش؛ تردید در انتخاب ها!... شاید یک جا کامل درباره اش بنویسم... .

راستی! تابلوی نقاشی موزاییکم به آخر رسید. ماه پیش، در تکاپوی برگزاری جشن دامادی برادر، با کاشی های باقی مانده از سال های قبل، دست به کار شدم و یکی از آثار پیکاسو را کار کردم. شکستن و تکه تکه کردن کاشی ها، زخم ها و بریدن ها، فکرهایی که لابه لای چیدن پازل کاشی ها به ذهن آدم خطور می کنند... همه و همه چیزی شبیه حل کردن جدول متقاطع باعث می شد برای ساعتی هم که شده، آرام بگیرم... . هر چند که جای خالی هیچ چیز را چیز دیگری پر نمی کند... .

 

 

* ترانه ی " لام و ب " اجرای زیبایی از سامان عابدی، با همخوانی مادربزرگ خوش صدایش.

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : داروی دردم تو داری در میان لام و ب, نویسنده : dbandbazo بازدید : 214 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 17:51