بندباز

متن مرتبط با «داروی دردم تو داری در میان لام و ب» در سایت بندباز نوشته شده است

خوابیم و بیدار شهیدای شهر...

  • نمی دانم اسمش را چه می شود گذاشت؟ فشار شرمنده گی اجتماعی؟ اینکه چرا همه ساکتند؟! تا جاییکه من می دانم و آدم های دور و برم، همه خبر داریم که چه اتفاق هایی دارد می افتد. خوب هم خبر داریم. سرمان را هم توی برف نکرده ایم. فقط منتظریم! درست شبیه کسانی که می دانند قرار است این محتضر دیر یا زود بمیرد! محتضری که دیگر نه جایی برای ترحم و نه کمک و نه حتی تنفر برای خودش در بین ما باقی گذاشته است. محتضری متعفن! که همه فقط منتظرند هر چه زودتر بمیرد! و در سکوت نگاهش می کنند. منتظرند؛ چرا که بوی مرگش تا هفت کوچه آن طرف تر هم رفته... .ما تمام راه ها را رفته ایم. ته همه ی راه ها را دیده ایم. ما خوب می دانیم که باید جانی باشد برای فرداها. می دانیم جان عزیز است. چه جان ِ ما باشد چه جان ِ دیگری. ما حواسمان هست. به همه چیز. به خودمان و دیگران. نگاه شان می کنیم. در تیره و روشن، در شب و روز، در هر دو سوی پرده ها... ما؛ بی قدرتان! ما؛ بی چیزان!... تمام دارایی ما جانی ست که تلاش می کنیم از آن محافظت کنیم. تلاشی به حکم غریزه. برای فردایی که شاید بهتر باشد. شاید هم نباشد. اما اگر باشد، به ما نیاز دارد. برای دوباره ساختنش. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بهار تو راهه!

  • این روزها به واسطه ی شغلم، عکس های زیادی از هفت سین های آماده ی فروش می بینم. از تصور اینکه بهار اینقدر زود به سراغمان آمده - یا شاید بهتر باشد بگویم: اینقدر هول داریم برای رسیدن به عید - یک جورهایی دلهره می گیرم. فکر لیست بلند بالایی از کارهای نکرده که به احتمال زیاد امسال هم به سرانجام نمی رسند، ته دلم را خالی می کند! اینکه زمان چرا اینقدر سریع می گذرد و ما چیزی از آن نمی فهمیم! شاید هم فقط من اینطورم! نمی دانم. فقط باورم نمی شود که یک سال به این سرعت گذشته و فقط دو ماه از آن باقیمانده است!... مامان اعتقاد دارد اینکه زود می گذرد، خوب است! می گوید اگر سخت بگذرد، زمان کش می آید و روز شب نمی شود و شب هم صبح!... می گوید به خاطر اینکه زود گذشته، خدا را شکر کن! یعنی زندگی سختی نداری. ... من اما به چیز دیگری فکر می کنم. به اینکه کاش می شد لابه لای اینهمه شتاب و عجله، یک کمی هم برای خودمان باشیم. مثل بچه گی ها، یک اتفاق ساده بتواند جوری دلمان را گرم کند که تا مدتها، از فکر کردن به آن، قند توی دلمان آب بشود... انگاری بخواهی یک توشه ی کوچک حتی شده، از این سیل پرشتاب ثانیه ها برای خودت برداری... نمی شود... نشده ... نتوانسته ام! آن ذوقمرگی های بچه گی از یادم رفته... دلم برایش تنگ شده. مثل وقتی ست که یک چیز خیلی مهم را گم کرده ای و پیدایش نمی کنی!... یا شاید هم خوب نگاه نکرده ام... شاید اگر خوب بگردم، پیدایش کنم؟!... مثلا آن کفش کالج عسلی رنگی که جان برایم هدیه روز زن خرید. آره! آخرینش شاید همین بود. تا یک هفته هر بار می پوشیدمش، کیف می کردم! عاشق راحتی و رنگش هستم!... اما وقتی گذاشتمش توی جاکفشی برای عید، از یادم رفت! یا شاید چهره ی معصوم و فرشته گون رضای پنج ماهه باشد، وقتی که قربان ص, ...ادامه مطلب

  • چشمه باکره (The Virgin Spring 1960)

  • هفته ی پیش بود که آخر شب این فیلم را تماشا کردم. یادم نیست چرا نیمه رهایش کردم؟ شاید گمان می کردم کارهای مهم تری هم دارم. حال و هوای عجیب و غریب فیلم ولی از پس ذهنم جدا نشد! چند شب بعد، دوباره باقی اش را دیدم. دنیای سیاه و سفید قرون وسطایی مسیحیت و داستان ها و خرافه های جدال میان خدا و شیطان و فرشته و بشر! داستان فیلم به شدت ساده و سرراست است، لااقل برای مخاطب 2023. چرا که بیشتر از شصت سال، از ساخت فیلم گذشته است. هر چند هنوز، خیلی ها دغدغه های آن سالیان را در سر دارند. چشمه باکره به کارگردانی اینگمار برگمن، دریچه ای مقابل شما می گشاید که با قدم گذاشتن درون آن، وارد عالم غریب و ترسناک زندگی های نخستین بشر می شوید! و تمام غرایز اولیه، بیم و امیدها، ایمان و اعتقاد و کفر و جهل و انتقام و ... خلاصه عصاره ی خالص زندگی بشر از ابتدا تا حال را در برابر خود عریان می یابید!برای آگاهی از خلاصه فیلم ( اینجا ) کلیک کنید.اواسط فیلم، جاییکه کوچکترین برادر، در طول شب از افکار جنایت دو برابر بزرگتر، بی خواب شده و با وحشت به سقف اتاق تاریک نگاه می کند، شاهد دودی ست که از میان شعله ی هیزم ها به سمت حفره ی سقف، مثل ماری به خود می پیچد و بالا می رود... ناگهان صورت یکی از کارگران مزرعه، بالای سرش ظاهر می شود و حرفهایی به او می گوید که گویی هزاران سال است که بشر به آن آگاه و از آن غافل است:- " می بینی چطور دود، وسط روزنه ی سقف معلق مونده و در حال جنبیدنه؟ انگار از ترس و وحشت داره به خودش می لرزه. در عین ِ حال فقط در صورتیکه وارد هوای آزاد بشه، تموم ِآسمون رو خواهد داشت، تا داخلش چرخ بخوره... ولی این رو نمی دونه. و به همین دلیله که فقط زیر تیغه ی دودگرفته ی سقف چندک می زنه و می لرزه... انسان ها هم د, ...ادامه مطلب

  • تبریک میگم!!

  • این روزها بیشتر از هر چیز دیگه ای به شنیدن یک خبر خوب نیازمندم! نه تنها من! خیلی ها... امسال دو بار این جمله ی کوتاه رو شنیدم! یک بار از زبان صاحبخانه که یک روز مانده بود به روز تولدم، زنگ زد و گفت تولدت مبارک!! و من شاخ درآوردم! بعد از چند دقیقه معلوم شد که رفته بوده سراغ قرارداد اجاره خانه و دنبال شماره ی املاکی گشته و بعد از صلاح و مشورت با بنگاهی به این نتیجه رسیده است که اجاره ی سال جدید را کم گفته و باید بیشتر بگوید! همانجا بوده که تاریخ تولد من را دیده و خلاصه تبریک تولدم را با خبر افزایش دوباره ی اجاره خانه مزین کرد!... دومین بار هم از زبان مامان شنیدم. همین دو روز پیش. وقتی که بی صبرانه منتظر بودم تا ببینم مالک خانه ای که تازه پیدا شده بود و همه چیزش برایمان عالی بود و اگر می شد اجاره اش کنیم، کلی برنامه های زندگی مان جلو می افتاد. گوشی ام زنگ خورد. مامان بود. صدایش یک جورهایی شاد و غمگین بود! تبریک میگم! انگاری خدا با دل شوهرته که دوست نداره بیاد اینجا! صاحبخونه گفته خونه ش رو یکی از فامیل هاش با قیمت بالاتری اجاره می کنه... . خلاصه اینکه امسال هم علی رغم میل باطنی ام باید اینجا بمانیم. با کرایه ای دو برابر سال قبل و دوری از تمام خانواده و غربتی که مثل خوره به جان روح و ذهنم افتاده است.این روزها بیشتر از هر چیز دیگه ای به شنیدن یک خبر خوب محتاجم! و خسته شدم از اینکه منتظر شنیدن این خبر خوب باشم. خودم باید به خودم یک خبر خوب بدهم! خودم باید به خودم بابت یک اتفاق تازه تبریک بگویم! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ما معتاد به نوشتنیم!

  • خیلی وقت است اینجا چیزی ننوشته ام. شاید باورت نشود؛ در طول روز، وقتی که راه می روم، می نشینم، دراز کشیده ام... کار می کنم، آشپزی می کنم، حتی وقت هایی که خیال پردازی می کنم، یک نفر توی مغزم تند تند دارد چیزی تایپ می کند! مثل یک منشی تمام وقت! چیزهایی که از مغزم می گذرند را به جمله های ادبی برای ثبت در یک جایی مثل اینجا بدل می کند! به طرز خنده داری انگار تمام لحظه دارم توی مغزم، خودم را بازنویسی می کنم! و با اینحال، وقتی می نشینم پشت مونیتور، همه چیز به یکباره محو می شود. منشی غیبش می زند. دیگر صدای تق تق دکمه های کیبورد نمی آید. خنده دار است نه؟!... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • به خوب امید و از بد گله ندارم... *

  • ملت ها، حکومت ها را اختراع کردند تا از جنگ و جنایت فاصله بگیرند اما همین حکومت ها، امروز شر مطلق شده اند! جنگ افروزی و جنایت می کنند بی اینکه هیچ کجا از مردمان شان بپرسند که آیا با این حرکت آنها موافقند یا نه؟! جنایت می کنند بی اینکه پیش از آن از مردمانشان بپرسند که آیا از زنده بودن دیگران رنج می برند یا نه؟! ... بعد مردم را محکوم می کنند به اینکه چرا واکنشی نشان نمی دهند! انگشت اتهام همیشه به سوی مردم است! جایی که نیاز به سیاهی لشکر برای تاییدشان دارند، "مردم" معنا می یابد. جایی که باید کسی یا کسانی را متهم کنند، " مردم " باید پای کار باشند. جایی که به ستایش گر نیاز دارند باز یاد "مردم" می افتند!... و مابقی زمان ها، "مردم" هیچ اند! حتی کمتر از گله گوسفندی که چوپانش برای آرامش شان سازی می زند و آوازی می خواند!!... حکومت ها شر مطلق اند! و نمی دانم کجا و کِی قرار است مردم از دست آنها خلاص شوند!اینها را نوشتم که بگویم: " دارم خفه می شوم از فشار رنجی که خودم هیچ نقشی در ایجاد آن ندارم!! دارم خفه می شوم از حجم ناتوانی فلج کننده ای که در مقابل ظلم بر من مستولی کرده اند!! دارم خفه می شوم از اینهمه سال جنگیدن با همه چیز و آخرش تبدیل شدن به موجودی که دیگر حتی نمی داند باید چه بکند؟! زیر فشار زندگی روزمره اش بمیرد یا از غم قتل عام انسانیت! ".پ.ن: در کشورهای دیگه مردم به نشان اعتراض به جنایت اسرائیل به خیابان ها ریختند، در کشور من جشن پیروزی حماس و نابودی اسرائیل را بهانه ی قرق خیابان‌ها می کنند! و آرزویشان هم نماز خواندن در بیت المقدس است!! شرم آور است... شرم آور...* یاد ترانه ای از فریدون فروغی افتادم!. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از بیشعوری مسئولین

  • برای پیدا کردن یک خانه استیجاری در شهری که بزرگ شده ام، به مشکل خورده ایم! تمام خانه های قدیمی که به نسبت آپارتمان های قیمت کمتری دارند، توسط خانواده های مهاجرین اجاره شده اند! آن هم به قیمت های گزافی که اصلا ارزش اش را ندارد. ایرانی که از پول بدش نمی آید! یک خرابه را هم اگر ببیند خواهان دارد، به قیمت خون پدرش اجاره می دهد!مهاجران افغانستان هم معمولا سه - چهار خانواده می شوند، پول هایشان را روی هم می گذارند و یک خانه را دربست رهن می کنند. و وقتی هر روز تعداد ورودشان به این شهر کوچک، بیشتر می شود، خانه ها قیمت پیدا می کنند! قیمت ها بالا و بالاتر می روند!! و هیچ کدام از مسئولین و ناظرین و ضابطین هم عین خیالشان نیست! اصلا کسی به روی مبارکش نمی آورد که چهره ی شهر تغییر کرده است! آدم توی شهر خودش راه می رود و همه چهره ها را مهاجر می بیند!رفته بودیم دیدن چند خانه، بعد از بازگشت حال هر دویمان خراب شده بود! به قول جان فکر می کنی داری توی کابل قدم می زنی... مجبور شدیم یک ساعتی را روی نیمکت یک پارک بنشینیم تا حالمان کمی بهتر بشود. مهاجرت بی ضابطه، در این وضعیت اقتصادی افتضاح، باعث می شود منابع محدود شهرها، برای اهالی بومی آن شهر، نایاب بشود. نیروی کار ارزان و بدون بیمه، از بین مهاجران انتخاب می شود و فرصت های شغلی برای اهالی شهر از دست می رود. هر چیزی حدی دارد! من نمی توانم توی شهر خودم یک خانه شصت متری اجاره کنم! باید بروم شهر دیگری و تمام مشکلات و مسائل را بخاطر بیشعوری مسئولین بیشتر از پیش تحمل کنم... . .. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان همزمان زمزمه می کنند

  • دوربین چهره ی مرد سفید پوستی را با موهای روشن نشان می دهد که کراوات زده و پوستر مهسا را توی دست هایش دارد. یک نگاهی به لنز می اندازد و بعد راهش را با اندکی تردید به سمت مرکز سالن ِسازمان ملل باز می کند. هر چند قدم کمی مکث می کند و با تغییر زاویه ی پوستر، سعی دارد تا توجه باقی دوربین های سالن را هم به خودش جلب کند. انتهای سالن در مرکز پرسپکتیو، مردی عمامه به سر و عبا به دوش در حال سخنرانی ست که در کشور خودش به او ابی می گویند. فیلم را بدون هیچ زیرنویسی دیده بودم. بعدا فهمیدم آن سفیدپوست، سفیر اسرائیل بوده! تمام این یکسال را مرور می کنم. سناریوهایی که نوشته شده و بازیگران داخلی و خارجی آن را بازی کرده اند تا قاعده ی بده - بستان شان به هم نخورد. اره کشی برای حفظ منافع! نتیجه اش هم پرپر شده دسته گل هایی بود که دیگر هیچ وقت جایشان پر نخواهد شد! هر چند حالا می توان امیدوارتر بود به آگاهی مردم! از خودم می پرسم چرا باید این کار را سفیر اسرائیل بکند نه هیچ کس دیگری!؟ که خروجی اش بشود: " دیدید همه اینها برنامه ی اسرائیل بود؟! این هم مدرکش!! " مثل آن وقت ها که می گفتند: " اینها فقط می خواهند لخت شوند!! " و بعد آن طرف دنیا، توی اعتراضهای خیابانی یکی لخت می شود... و این طرف دنیا هم عده ای ناف و خط سینه بیرون می اندازند که بشود مدرک آنها!... کاش دلیل اعتراضات ریشه در معیشیت و اقتصاد مردم داشت! آن وقت حتما بازی اینقدر کش نمی آمد!..پ.ن: این نوشته خام است... . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تعبیر می شود، می دانم!

  • صبح آنقدر سرحال بیدار شده بودم که انگاری شب قبل، تمام دنیا را بهم داده بودند! اما همه اش فقط بخاطر یک خواب بود! اولش یادم نمی آمد و فقط با سرخوشی عجیبی به این طرف و آنطرف تخت نگاه می کردم. بعد کم کم به یادم آمد! خواب دیده بودم که اوضاع درست شده است! اوضاع خودم، خودمان، وضعیت اقتصادی، اوضاع ممکلت! توی خواب بازوی جان را گرفته بودم و دوتایی داشتیم خیابان های شلوغ تهران را متر می کردیم! خیابان هایی که تمیز بود با آدم هایی که به شدت خوشحال بودند. خنده هایی از ته دل داشتند. روی نیمکت های کوچکی دور یک میز کوچک، توی پیاده رو، جلوی مغازه ها نشسته بودند و مشغول خوردن انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها بودند! یادم می آید حتی درختان توی خیابان هم بار داشتند!! درخت توتی بود که دستم را کشیدم روی میوه اش! توت های بلند و آبدار! شبیه خوشه ی انگور! از همه طرف سایه درختان میوه دار روی سر مردم توی پیاده بود. هوا تمیز بود! آسمان صاف و براق بود و باد خنکی می وزید. راه می رفتیم و من با خوشحالی به مغازه های تمیز و رنگانگ اشاره می کردم و از دیدن شوق مردم و رونق بازارشان، غرق در شادی بودم!!... راه رفتن مان شبیه قدم گذاشتن روی ابرها بود. سبک و آزاد... با لبخند و آواز... یادم هست حتی با خودم می گفتم " اگه کسی هم پول نداشته باشه چیزی بخوره، می تونه از میوه های به این درشتی، خودش رو سیر کنه!" و دست کشیده بودم روی تن ِگوشتالود هلویی بزرگ و سرخ که از شاخه اش آویزان شده بود و نیمی از پهنای پیاده رو را گرفته بود... . .. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • برای بعد از نابودی

  • حوالی هشت سال پیش بود شاید، کمی بیشتر یا کمترش خاطرم نیست! کاردانی نقاشی، ترم آخر، کلاس تاریخ هنر و پروژه ای که نمره اش نیمی از نمره ی آزمون پایان ترم بود. موضوع کنفرانس من بررسی آثار نقاشی ایرانی به نام " محمد سیاه قلم " بود. استادمان خانمی بود که شاید پنج سالی از من کوچکتر بود! راستش را بخواهید خیلی از اساتید آن دانشکده، سن شان به زور به سی و پنج می رسید! و اکثرا هم بسیار کم تجربه و بیسواد! بعضی هم که سواد بالایی داشتند، بلند نبودند که چطور تدریس کنند. برای آن کنفرانس خیلی زحمت کشیده بودم. کلی عکس و مطلب و پاورپوینت تهیه کرده بودم. بماند که دانشجویان نقاشی علاقه ای به موضوع نداشتند و باید به سختی با انواع فن بیان و ادا و اطوار حواس شان را به موضوع جلب می کردم، استاد هم مدام با وسایل توی کیفش ور می رفت و گاهی نگاهی چپ چپ به من و عکس ها و اسلایدها می انداخت. جوری که انگار دلخور باشد! هنوز پنج دقیقه از ارائه ام نگذشته بود که بلند شد و بی مقدمه وسط حرف هایم گفت: " بچه ها من باید برم بیرون، کار دارم. شما هم کنفرانس ت رو کامل کن. نمره ت رو بعدا می دم!" و از کلاس بیرون رفت. حالم خیلی گرفته شد! همان وقت هم فهمیدم که دلیلش چیزی نبود جز ناتوانی او در تدریس! چرا که همیشه عادت داشت جزوه ای سرکلاس بیاورد و از بچه ها بخواهد تا مثل کلاس اولی ها، نوبتی از آن روخوانی کنند!... بماند که بعد از رفتنش، همان یک ذره توجه دانشجویان از بین رفت و من هم تلاش زیادی برای انتقال آن هیجانی که از دقت در کارهای سیاه قلم پیدا کرده بودم، به خرج ندادم! ( این مرد عجوبه ای بوده است در زمان خودش! و هنوز هم تمام آثارش به طرز غریبی زنده اند! )استاد خانوم دیگری هم داشتیم که درس مبانی رنگ می داد! ولی همیشه اول کلاس , ...ادامه مطلب

  • اگر بخواهد!

  • حکومتی که می تواند در طول دو هفته تمام امکاناتش را برای مسافرت زیارتی بسیج کند و چهار میلیون انسان را جابجا کند، حتما می تواند این کار را برای باقی اموراتش هم انجام بدهد! مثلا حل مشکلات آب و برق و گاز کشورش! یا وضعیت اقتصادی و معیشت مردمی که زیر بار فشار تورم از نفس افتاده اند! این حکومت کافی است اراده کند تا همه مشکلاتش را یکی پس از دیگری حل کند! تولید واقعی را از سر بگیرد. فرصت های تجاری با جهان را باز کند. از پتانسیل استراتژیک جغرافیایی اش آنطور که باید استفاده کند. همان جبر جغرافیایی که همه در حال فرار کردن از آنند! جغرافیایی که حلقه ی اتصال شرق و غرب است و بی شمار موقعیت رشد و ترقی و بالندگی برای این مرز و بوم و مردمش دارد! این حکومت اگر بخواهد کاری کند، نه دژمن می تواند جلویش را بگیرد نه ابر و باد و مه و خورشید!!.پ.ن: مثلا تصورش را بکنید؛ تمام امکانات بسیج بشوند برای یک جشنواره ملی رقص و موسیقی! بعد از هر شهر و استانی، از هر فرهنگ و زبان و جغرافیایی، کلی نوازنده و خواننده و رامشگر! در این جشنواره سراسری شرکت کنند... مثلا یک تور باشد از شمال به جنوب از شرق به غرب... بعد فکر کنید چند میلیون ایرانی از این حرکت استقبال می کنند؟! چند میلیون ایرانی همراه این کاروان می شوند؟! چه تاثیر روحی و روانی ای روی مردم می گذارد؟ بعد همین حرکت بشود یک جاذبه ی گردشگری... بجای موسیقی بگذارید نمایش و تئاتر! بگذارید مجسمه و نقاشی! بگذارید جشنواره لباس! صنایع دستی! بگذارید تاریخ و فرهنگ و کتاب و غذا و ... بگذارید زندگی!... بگذارید شادمانی! بگذارید رونق اقتصادی... همه اش که نباید عزادار بود و از مرگی به پیشواز مرگ دیگری شتافت!!.. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • این یک ملاقات خصوصی ست *

  • جان چای تازه دم کرده. دم غروبی نشسته ایم جلوی تلویزیون و رقابت دو تکواندو کار چینی و چک را با داوری "معصومه باقری" که مجری برنامه توی هر جمله اش تاکید می کند "یک بانوی محجبه ایرانی" ست، نگاه می کنیم. کیف می کنم از تمام حرکات داور زن! از بس که منظم و دقیق و پرقدرت و زیباست! شاید جمع تمام این صفات را بشود در یک کلمه گفت: "باشکوه"! بازی تمام می شود و چای را تند تند قورت می دهم از بس که تشنه ام! هم زمان سر هر دوی مان توی گوشی ست و دنبال چیزهایی می گردیم که به کارمان مربوط است. صدای مجری تلویزیون که حالا برنامه اش عوض شده، نظرم را جلب می کند: " شما چند وقته کسی نیومده ملاقاتت؟!... ده ماه!... یعنی بچه هات ده ماهه نیومدن بهت سر بزنن؟!... چه حسی داری؟!... شب ها زیر پتو از غصه گریه می کنی... ". تصویر از اتاقی بیمارستانی ست که بعد متوجه می شویم سرای سالمندان است. و از لهجه ی آدم ها، می فهمیم باید خراسانی باشند. چهار - پنج نفر پیرزن و پیرمرد را یکی یکی نشانده اند روی یک صندلی و متصدی ازشان می پرسد که دلشان برای چه کسی تنگ شده؟ و دوست دارند الان چه کسی را ببینند؟!... اکثرا با چشم های پراشک و زبانی که به سختی باز می شود از دوری بچه هایشان می گویند. بعضی ها هم که بچه ندارند، دیدار خواهر و برادرشان را طلب می کنند. متصدی زن، قد صاف می کند و با خوشحالی بهشان می گوید: " اگه الان بدونی یک نفر که خیلی خیلی دوستت داره و تو هم خیلی خیلی دوستش داری، اومده دیدنت چی میگی؟!..." برق توی چشم های سالمندان می درخشد و گل از گل شان می شکفد!! یک دفعه قامت خمیده شان راست می شود و با ذوق تمام لبخند به صورتشان می آید... متصدی رو می کند به در و می گوید: " خب حالا من می رم بیرون تا شما همدیگه رو ببینید!" و از اتا, ...ادامه مطلب

  • زن ِروز

  • عطر جعفری تازه تمام اتاق را پر کرده است. انگشت اشاره ام اما تاول زده. چهار کیلو سبزی قورمه گرفته ام و به عشق خاطرات گذشته پاک شان کردم، شستم شان و حالا مشغول خُردکردن شان هستم. به یاد روزهایی می افتم که کنار دست مامان می نشستم و به حرکت تندتند چاقو و صدای خرد شدن سبزی ها خیره می شدم. یکی از آرزوهای بچگی ام این بود که روزی خودم بتوانم مثل مامان تند تند سبزی خرد بکنم... هر چند همین حالا هم به اندازه ی اون تند کار نمی کنم. ولی از این پروسه لذت خاصی می برم که خستگی اش را به جان می خرم.در طول کار، به فایل صوتی ِ مصاحبه مصطفی مهرآیین گوش می کنم. به برداشت او بعنوان یک جامعه شناس نسبت به شرایط این روزهای جامعه. به حرف های دقیق و مفصل و علمی و منطقی اش که ریشه ی این روزها را از گذشته ی دور این سرزمین تا به این نقطه ای که در آنیم، جستجو کرده و بند بندش را برایمان باز می نماید. و حقیقتش را بخواهید؛ دهانم باز می ماند از این همه دانش و بیان شیوا و ساده که از علم ِفلسفه تا جامعه شناسی و مردم شناسی و فرهنگ و هنر و ادبیات گرفته به کمک علم اقتصاد و سیاست و دین و ... تصویری جامع از آنچه که ما درونش زیست می کنیم به من ِ زن خانه دار ارائه می کند!! من چقدر با مادرم فرق می کنم!آن همه روشن گری و آگاهی به لطف چیزی ست که چندین ماه است همه جوره سعی در بستن سرچشمه اش دارند! "اینترنت و رسانه جمعی" و حالا می فهمم چطور و چرا چنین چیزی برایشان یک کابوس است! و چقدر تلاش کرده اند که صدای امثال او و هزاران استاد دیگر را خفه کنند. اجازه ندهند توی دانشگاه کلاسی داشته باشند و اصلا رشته ای به نام جامعه شناسی را از چرخه ی علوم این مملکت محو کنند... فلسفه که بماند... و من تازه معنی آن همه تحقیق و تئوری را فهمیدم ک, ...ادامه مطلب

  • چطور یک حکومت خودش را ساقط می کند؟

  • برای پشتیبانی " اپلیکیشن باسلام" پیغام می گذارم که نمی توانم توی برنامه محصولی اضافه کنم یا فیلم محصولم را استوری کنم. اشکال از کجاست؟ ( البته که می دانم اشکال از کجاست! فقط قصدم این است که یک ذره از آزاری که بخاطر فیلتربودن اینترنت به روح و روانم وارد کرده اند با آنها در میان بگذارم. ) یک روز و نیم طول می کشد که سه نفر متفاوت در طول فواصل زمانی چهار - پنج ساعته، جوابم را بدهند! یکی می گوید برنامه را از توی گوشی پاک کن، دوباره نصب کن! دومی می گوید چک کن که آخرین نسخه را نصب کرده باشی! سومی می گوید با اینترنت های مختلف امتحان کن! و خب من همه ی این کارها را قبلا بارها کرده ام. مسئله ساده است! کدهای اینستاگرام را تغییر داده اند و کمیته ی فیلترینگ که قبلا گفته بود 200 میلیارد تومان هزینه کرده بوده که این کدها را شناسایی کند ( شما می توانید چند تا صفر دیگر جلوی این عدد بگذارید. کنتور که ندارد!) مجبور شده دوباره برای مقابله با کدهای جدید، اقدامات لازمی را مبذول بدارد! و همین حرکت باعث می شود که تا چند ماهی ارسال هر نوع ویدیو و عکس و فایل های یک ذره حجیم، با مشکل مواجه باشد ؛ حتی در برنامه های داخلی!!بالاخره ملت خر که نیستند! وقتی به پشتیبانی آخر توضیح دادم که هیچ کدام از نسخه های منسوخ شان دردی دوا نمی کند، برایم نوشت که باسلام مشکلی ندارد. مشکل از اینترنت است! ... خیلی دلم می خواست بنویسم مهم نیست که شما مشکل ندارید! مهم این است که ما مشکل نداشته باشیم! اما خسته تر از آن بودم که بگویم. ماهیت وجودی پشتیبانی، حل کردن مشکل کسی ست که به او مراجعه می کند نه اینکه بگوید مشکل خودتان است!! ولی اینجا همه چیز به شکل معکوس اجرا می شود. این اتفاق را توی همین یک هفته دو بار با پست هم داشتیم! چ, ...ادامه مطلب

  • سلام خدای نخود و لوبیاها!

  • به هیکل چاق و تپل نخود و لوبیاهای چیتی توی قابلمه نگاه می کرد و منتظر بود که آب قل بزند. بیشتر که دقت کرد؛ فهمید که نخودهای کیلویی نود تومن و لوبیاهای هشتاد و پنج تومنی، چاق تر از دفعه های قبلند! به تعدادشان زل زد و نمی دانست چرا داشت توی دلش خدا را به خاطر دیدن آن تصویر شکر می گفت! بخاطر وضوح تصویر! به خاطر تعداد نخود و لوبیاها! و اینکه اصلا غذا دارند! و اینکه دیگر مثل چند ماه پیش، اجازه نمی دهد آن صدای دیوانه کننده توی سرش وِر بزند و او را از ترس گرسنگی و دربه دری، دیوانه کند!!... این بار صدای خودش را می شنید که توی سرش طنین می انداخت: " خدایا! بخاطر این غذا تو رو شکر می کنم! بخاطر این لحظه ی خوب!... خدایا خودت کمک کن که گره از کار همه مردم باز بشه... خودت کمک کن که کار و کاسبی مردم رونق پیدا کنه... خدایا خودت باعث و بانی گرفتاری های این مردم رو سرنگون کن... هر کسی که نمیذاره مردم کمی آسایش داشته باشند رو خودت نابود کن... ". بعد یادش افتاد که قرار گذاشته دیگر به چیزهای منفی فکر نکند. حرف های بد نزند. حتی توی فکرش هم که شده کمتر فحش بدهد... آب ِتوی قابلمه کم کم داشت جوش می آمد و قُل های ریزی می زد. می خواست برای شب، آش رشته بار بگذارد و به بهانه ی یک کاسه آش برای افطاری، سری به همسایه ی روبرویی بزند و سال نو را تبریک بگوید. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها