این یک ملاقات خصوصی ست *

ساخت وبلاگ

جان چای تازه دم کرده. دم غروبی نشسته ایم جلوی تلویزیون و رقابت دو تکواندو کار چینی و چک را با داوری "معصومه باقری" که مجری برنامه توی هر جمله اش تاکید می کند "یک بانوی محجبه ایرانی" ست، نگاه می کنیم. کیف می کنم از تمام حرکات داور زن! از بس که منظم و دقیق و پرقدرت و زیباست! شاید جمع تمام این صفات را بشود در یک کلمه گفت: "باشکوه"!

بازی تمام می شود و چای را تند تند قورت می دهم از بس که تشنه ام! هم زمان سر هر دوی مان توی گوشی ست و دنبال چیزهایی می گردیم که به کارمان مربوط است. صدای مجری تلویزیون که حالا برنامه اش عوض شده، نظرم را جلب می کند: " شما چند وقته کسی نیومده ملاقاتت؟!... ده ماه!... یعنی بچه هات ده ماهه نیومدن بهت سر بزنن؟!... چه حسی داری؟!... شب ها زیر پتو از غصه گریه می کنی... ". تصویر از اتاقی بیمارستانی ست که بعد متوجه می شویم سرای سالمندان است. و از لهجه ی آدم ها، می فهمیم باید خراسانی باشند. چهار - پنج نفر پیرزن و پیرمرد را یکی یکی نشانده اند روی یک صندلی و متصدی ازشان می پرسد که دلشان برای چه کسی تنگ شده؟ و دوست دارند الان چه کسی را ببینند؟!... اکثرا با چشم های پراشک و زبانی که به سختی باز می شود از دوری بچه هایشان می گویند. بعضی ها هم که بچه ندارند، دیدار خواهر و برادرشان را طلب می کنند. متصدی زن، قد صاف می کند و با خوشحالی بهشان می گوید: " اگه الان بدونی یک نفر که خیلی خیلی دوستت داره و تو هم خیلی خیلی دوستش داری، اومده دیدنت چی میگی؟!..." برق توی چشم های سالمندان می درخشد و گل از گل شان می شکفد!! یک دفعه قامت خمیده شان راست می شود و با ذوق تمام لبخند به صورتشان می آید... متصدی رو می کند به در و می گوید: " خب حالا من می رم بیرون تا شما همدیگه رو ببینید!" و از اتاق خارج می شود.

رو می کنم به جان و چیزی می گویم. منتظرم ببینم حدسم درست است یا نه؟!

دوربین روی در ورودی زوم می کند و دو خادم حرم با یک سینی که پرچمی سبز تویش تا شده، وارد اتاق می شوند. سالمند ( که بیقراری اش را می شود از نگاهش فهمید ) در مواجه با این صحنه گیج می شود. با تعجب رو به مرد می کند و می پرسد: " شما از کجا تشریف آوردید؟! " و خادم جواب می دهد: " از حرم آقا امام رضا! " و همزمان سینی را به طرف پیرزن می برد. بغض زن می شکند و شروع می کند به بوسیدن پرچم و قربان صدقه آقا رفتن...

طاقت نمی آورم. بلند می شوم و همینطور که سینی به دست، به طرف آشپرخانه می روم، ناسزا می گویم. به کارگردان، به متصدی زن، به خادم ها، به همه کسانی که این برنامه را ساخته اند: " کثافتا... کثافتا... یه عمر ِ دارن باهامون همین بازی رو می کنند... کثافتا... خود امام رضا هم یه همچین کاری با مردم نمی کنه... بی شرفا... اون دلش برای بچه ش تنگ شده، اینطوری که داغشو بیشتر می کنید... عوضی ها... خیر سَرشون حتی اینقدر جَنَم ندارند بنده خداها رو ببرند حرم زیارت!... ".

مدت زیادی ست که دیگر اسم این جور برنامه ها و بازی ها را حماقت و نادانی نمی گذارم. این دقیقا همان روش تحقیرآمیز زندگی ست که برایمان ساخته اند. با هر ترفندی، جسم و روح و روان مان را ضعیف و فرتوت میکنند و بعد مثل موش آزمایشگاهی بازی مان می دهند! خاک توی سر بستگان آن سالمندان که گذاشته اند چنین رفتاری با بزرگترشان بشود. من اگر جای آنها بودم از مدیر آن مرکز شکایت می کردم. با همین کارها، همه جوره به معنای کلمات و نام ها خیانت کرده اند!* ذهن ها را از هر نوع امید و آرزو و ایمان و اعتقادی پاک کرده اند! به اسم دهه ی کرامت! به اسم امام رضا! با دلتنگی و تنهایی و چشم انتظاری یک انسان جوری بازی کرده اند که من ِبیننده فحش بدهم به بالا و پایین شان... چون این بازی ِصبح تا شب شان ست... . کور خوانده اند! بازی شان خیلی وقت است که برایمان نخ نما شده است.

* اسم برنامه ی مزخرف شان بود. به بهانه ی دهه کرامت ساخته بودند.

* جان می گفت: " دقت کردی همه ی اون موسسات مالی که کلاهبرداری های کلان توش می شد، سر درشون اسم ائمه بود!..."

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 54 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 9:46