مکث

ساخت وبلاگ

 

باورش نمی شد که دارد این کلمات را می شنود.

- " خب... ما جدا شدیم...".

+ " داری شوخی می کنی!! با چهار تا بچه جدا شدید؟!... مگه می شه؟!... شوخی خیلی بدیه!!".

- " نه... جدی می گم... یه سال و نیمه که جدا شدیم...".

مکث و سکوت بین شان حاکم شد.

+ " خب ... حالا از بچه ها خبر داری؟... ".

- " آره ... وقتی هر ماه پول شونو می دم ازشون باخبر می شم...".

و دوباره مکث...

+ " خدایا!... باورم نمی شه... آخه تو و هلیا که ... عاشق هم بودین!! یعنی ... چطور ممکنه آخه؟!".

- " خب... وقتی احساسات به عقل غلبه کنه، اینطوری می شه دیگه!".

+ " احساسات!!! کی؟! تو و احساسات؟! که تو همش عقل بودی!! ".

- " من نه، هلیا!... ".

به آسمان زل می زند. سکوت بین شان کشدار می شود. به هلیا فکر می کند. به آن همه بار ِزندگی که روی دوشش است... به آن چهار پسربچه که حالا نیمی از زندگی را بدون حضور پدر تجربه خواهند کرد...  به احساسات یک زن که ممکن است بر عقل او چیره شود - عقلی که می داند بزرگ کردن چهار پسر به تنهایی در این مملکت یعنی چه!! - شاید فقط یک حس در زن چنین قدرتی داشته باشد؛ حس اینکه مردش به جز او ... .

 

نقاشی از : هادی ضیاءالدینی

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 144 تاريخ : جمعه 23 اسفند 1398 ساعت: 22:18