ورود خانم ها / آقایان ممنوع

ساخت وبلاگ

 

بعد از مدت ها فاصله از کتابخوانی، خصوصا کتاب های ایرانی، به طور تصادفی با یک نویسنده ی جوان و بسیار خوب ِ ایرانی آشنا شدم. آرش عباسی در دو نمایشنامه ی این کتاب ِجمع و جور، فضای سیاسی و اجتماعی ایران را آنقدر ملموس و غافلگیرانه شرح داده که برای من جای شگفتی داشت. همین اندازه بگویم که در نمایشنامه ی اول مخاطب با یک سرویس بهداشتی عمومی در یک پارک رو به روست و در نمایشنامه دوم از یک آرایشگاه زنانه سر درمی آورد!!

آرش عباسی به خوبی ظرافت های روحی و احساسی انسان ها - خصوصا ایرانیان - را بیان می کند به طوریکه در طول ِخواندن کتاب، همیشه از خودم می پرسیدم "چطور یک مرد می تونه اینقدر به روحیه ی پنهان ِزنانه تسلط و اشراف داشته باشه؟! حال و هوای مردها را هم که خب معلومه... ". سادگی و عامیانه بودم ادبیات ِآدم های کوچه و خیابان از دیگر ویژه گی های بارز این دو نمایشنامه ست. همین زبان ِساده باعث می شود که شما به راحتی با تمام شخصیت ها ارتباط برقرار کنید و خیلی جاها خودتان را به جای آنها بگذارید. با خواندن این کتاب با زخم های مردم و جامعه ی ایران از زاویه ای دیگر مواجه خواهید شد. زخم هایی که کهنه اند و سال هاست بر بدن این مرز و بوم به یادگاری بدل شده اند اما نگاه آرش عباسی به آن ها، نگاهی تازه است.

 

ورود خانم ها / آقایان ممنوع - دو نمایشنامه از آرش عباسی - نشر آواژ - 1396

(بخشی از کتاب ):

سَرور                تو کارت رو خوب انجام دادی خاله. سی سال صادقانه خدمت کردی. همین که امروز سی سال بعد از بیست و پنج بهمن ِپنجاه و نه که تو شروع به کار کردی، من به کار بزک کردن مشغولم، یعنی اینکه تو کارت رو درست انجام دادی. همین که سردسته ی گروه هفتاد و شیش دانشکده ی پزشکی با اون همه سواد سیاسی شد زن ِ بازجوش و به سال نکشیده کهنه بچه عوض می کرد، یعنی تو کارت رو درست انجام دادی. همین که سیمین مغز متفکر گروه که قرار بود بشه مشاور جوان رئیس جمهور، الان شبا کنار پارک اوپیوی ِرم با بنگال ها می ره پشت آلاچیق ها و برای بیست و پنج یورو، پنج دقیقه زانو می زنه جلوشون، یعنی تو درست کار کردی. فاطمه می خواست بشه بزرگترین جراح قلب، برگشت شهرشون شد آمپول زن. راضیه هر دو سال یه بار شوهرش یه بچه گذاشت توی کاسه ش تا سرش گرم بشه. موفق ترین ما مهشیده که شده کارمند آزمایشگاه ِکارخونه آرد. از بیست و چهار ساعت، هیفده ساعت رو درس می خوند. می فهمی هیفده ساعت درس خوندن یعنی چی؟ [ همان طور که نشسته است، چنگ به ظرف شیرینی می زند. در حالی که بغض کرده با ولع شیرینی برمی دارد و می خورد.] این شیرینی خوردن داره. شیرینی سی سال خدمت صادقانه. بهت تبریک می گم.

[ خاله به طرف سرور می آید. می خواهد دستش را بگیرد و بلندش کند. سرور فریاد می زند.]

سَرور               به من دست نزن! اینجا دیگه زندان نیست که دستم رو بگیری بکشی.

[ خاله همان جا کنار سرور روی زمین می نشیند. لحظه ای سکوت برقرا است. هر دو آرام تر شده اند.]

 

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 229 تاريخ : جمعه 23 اسفند 1398 ساعت: 22:18