گردو، شکستم!

ساخت وبلاگ

بعضی مفاهیم را اینقدر دستمالی کرده ایم که لوث شده اند! آنقدر توی گوش و چشم هم خوانده ایم و فروکرده ایم که دیگر به چشم نمی آیند و شنیده نمی شوند. یکیش همین مفهوم "فرصت دوباره" است. فکرش را بکنید، همین که هر بار نفس آدم می رود و دوباره برمی گردد یعنی "فرصت دوباره"! جالب نیست؟!

وقتی یک جاهایی گیر می کنی، با خودت می گویی :" اگر شرایط اینطور نبود، فلان و بهمان می کردم!" اما خیلی وقتها هم هست که به جای دلخواهت رسیده ای ولی چیزی در تو تغییر نکرده و خبری از آن فلان و بهمان ها نیست. چرا؟!

یعنی خودت هم نمی دانی چه می خواهی؟! اصلا چیزی می خواهی؟! دوست داری چیزی عوض بشود؟! یا فقط نق و ناله می کنی تا خرابی اوضاع و احوالت را بیاندازی به گردن شرایط و محیط! همه ی این ها را دارم با خودم واگو می کنم تا یک جورهایی به جواب پست قبلی ام برسم! "ترس ِاز یکنواختی و روزمرگی" یعنی همان تغییر نکردن! یعنی حالا که شرایط فرق کرده، پس تو چرا عوض نشده ای؟! پس کو آنهمه نقشه و برنامه که فکر می کردی دلیل انجام ندادنشان شرایط گذشته بوده است؟!...

به گمانم لازم است کمی دست و پایم را جمع کنم و خوب به خودم و دور و برم نگاهی بیاندازم. ببینم حالا کجا هستم؟ دارم چه کار می کنم؟ می خواهم به کجا برسم و راه رسیدنش از کجاست؟!... اینطوری است که آدم حس در جا زدن نمی کند. حتی شده به اندازه ی یک قدم مورچه ای هم از دیروزت جلوتر باشی، نزدیک بشوی به آن چیزهایی که دوست شان داری و برایت خوب هستند، کلی حالت را خوب می کند! ( راستی آن بازی قدیمی را یادتان هست؟ همانکه قدم به قدم به نفر مقابلمان نزدیک می شدیم؟! اسمش چی بود؟ گردو شکستم,؟!...)

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 170 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 18:15