بعضی مفاهیم را اینقدر دستمالی کرده ایم که لوث شده اند! آنقدر توی گوش و چشم هم خوانده ایم و فروکرده ایم که دیگر به چشم نمی آیند و شنیده نمی شوند. یکیش همین مفهوم "فرصت دوباره" است. فکرش را بکنید، همین که هر بار نفس آدم می رود و دوباره برمی گردد یعنی "فرصت دوباره"! جالب نیست؟!
وقتی یک جاهایی گیر می کنی، با خودت می گویی :" اگر شرایط اینطور نبود، فلان و بهمان می کردم!" اما خیلی وقتها هم هست که به جای دلخواهت رسیده ای ولی چیزی در تو تغییر نکرده و خبری از آن فلان و بهمان ها نیست. چرا؟!
یعنی خودت هم نمی دانی چه می خواهی؟! اصلا چیزی می خواهی؟! دوست داری چیزی عوض بشود؟! یا فقط نق و ناله می کنی تا خرابی اوضاع و احوالت را بیاندازی به گردن شرایط و محیط! همه ی این ها را دارم با خودم واگو می کنم تا یک جورهایی به جواب پست قبلی ام برسم! "ترس ِاز یکنواختی و روزمرگی" یعنی همان تغییر نکردن! یعنی حالا که شرایط فرق کرده، پس تو چرا عوض نشده ای؟! پس کو آنهمه نقشه و برنامه که فکر می کردی دلیل انجام ندادنشان شرایط گذشته بوده است؟!...
به گمانم لازم است کمی دست و پایم را جمع کنم و خوب به خودم و دور و برم نگاهی بیاندازم. ببینم حالا کجا هستم؟ دارم چه کار می کنم؟ می خواهم به کجا برسم و راه رسیدنش از کجاست؟!... اینطوری است که آدم حس در جا زدن نمی کند. حتی شده به اندازه ی یک قدم مورچه ای هم از دیروزت جلوتر باشی، نزدیک بشوی به آن چیزهایی که دوست شان داری و برایت خوب هستند، کلی حالت را خوب می کند! ( راستی آن بازی قدیمی را یادتان هست؟ همانکه قدم به قدم به نفر مقابلمان نزدیک می شدیم؟! اسمش چی بود؟ گردو شکستم,؟!...)
بندباز...برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 170