خانوم شین!

ساخت وبلاگ

چند باری عکسش را توی پروفایل هایش دیده بودم. خانوم, شین! چهره ای زیبا دارد. پوستی سفید و گلگون با موهای فر شرابی رنگ. توی تمام عکس هایش هم می خندد. ردیف مرواریدی دندان هایش زیبایی لب ها و لبخندش را صدبرابر می کند.

اولین باری که خانوم, شین را از نزدیک ملاقات کردم، احساس عجیبی داشتم. چیزی شبیه ایستادن در کنار یک گردباد! البته نه از آن نوع ویرانگرش! یک گردباد به اندازه بزرگ، به اندازه کوچک، زیبایی اش تو را محسور می کرد و خلاء درونش تو را به سکوت وا می داشت. خانوم, شین به طرز عجیبی سبکبال و رها بود. در کنارش احساس می کردی به یک پروانه نگاه می کنی که هر آن ممکن است بپرد و برود. یا چلچله ای که از بالای سرت سفیرکشان روی باد سوار می شود و تو تنها قادری برای چند لحظه زیبایی اش را ببینی و در دل به حسرت نماندنش غبطه بخوری... . هنوز هم نتوانسته ام حسی را که از حضورش دریافت می کنم، درک کنم. درست مثل لحظه ای که گل قاصدکی در دست داری و به آن فوت می کنی!... همین اندازه فرّار و زیبا!

دارم به خانوم, شین فکر می کنم و همزمان لباس های شسته شده توی ماشین لباسشویی را یکی یکی بیرون می کشم و می تکانم و روی رخت آویز پهن می کنم. نمی دانم از کجا فکرم رفته است به دیشب. وقتی که به جان می گفتم آن عکس لب ساحلم را پاک کند.

-:" چرا؟ خوبه که؟! "

-: " نه! غمگینم. پاکش کن! "

-: " حالا انگاری همیشه شاده، یه جوری می گی غمگینم که..."

-: " پاکش کن... خوب نشده..."

و پاکش نکرد. به جایش چند بار از این طرف و آنطرف قابش را تغییر داد و گذاشتش کنار. ناخودآگاه دارم به لبخندهای خانوم, شین فکر می کنم. حالا که بیشتر می شناسمش. حالا که مشکلاتش را می دانم و زندگی سخت گذشته اش را تا حدی حدس زده ام. چطور می تواند در اوج سختی و مشکلات زندگی، اینطوری آرام و لبخند بر لب باشد؟! چه قدرتی در او وجود دارد که می تواند او را در این حالت سرپا نگه دارد؟!... این همان حس ِغریبی ست که از تماشای یک گردباد عظیم به آدم دست می دهد. همان محسور شدن!... 

صدای جیززززززز بلندی از توی آشپزخانه بلند می شود. تکان می خورم و به سمت گاز می دوم. شیر سر رفته است! هیچ یادم نبود کِی روشن اش کرده ام!... حالا باید گاز را هم موقع پختن کیک پاک کنم... نمی دانم چرا دارم فکر می کنم که خانوم, شین هم کیک هویج دوست دارد؟!... اگر داشته باشد، موقع بردن یک برش از کیک و تعارف کردنش به او می توانم یک دل سیر دوباره لبخندش را تماشا کنم!...

 

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 161 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 18:15