بجنب دختر!

ساخت وبلاگ

احساسات جور و واجوری توی سر و دلم وول می خورند. درد و گیجی و گنگی با مقدار متنابهی سرزنش و گفتگوی درونی ِناخوب! از ساعت شش صبح مشغول کارهای خانه و درست کردم غذا هستم. به هشت که می رسم، کارها تمام شده اند. غذا دارد برای خودش روی گاز آرام آرام می پزد. همه چیز در بیرون آراسته و منظم است. اما درون من غوغاست. نگران چشمم هستم. نگران فرصت شغلی ای که نمی دانم از دست داده ام یا نه؟ که انتخاب هایم از سر ِتنبلی است یا احساساتی فکر کردن؟ نگران آینده ام. حساب و کتابهایی که به نظر خوب و روشن می آیند اما من به آنها اعتمادی ندارم. شاید هم همه ی اینها تقصیر به هم خوردن نظم هورمون هاست! نمی دانم. جایی توی سرم، درد مثل آونگ می آید و می رود. جایی میان تهی گاهم درد مثل گردبادی می پیچد و اشک توی چشمم می آورد. دلم خواب می خواهد. پیچیده شدن در پتوی سفری لطیفی که عطر تن تو را دارد. اما ... حواسم هست که به هم قول داده ایم؛ که کارهایمان را طبق برنامه پیش ببریم. که جا نزنیم! که باقی وقتمان را بیهوده هدر ندهیم... . زندگی خیلی وقتها جدی تر از آنی ست که بشود برایش ناز کرد.

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 136 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 18:15