چشم هایش

ساخت وبلاگ

کم پیش آمده توی عکسی بخندی! خیلی کم! اما حالا که دارم عکس های نمایشگاه کتاب نود و هشت را مرور می کنم، می بینم توی یکی شان در غرفه چین، کنار یک دیوار مزین شده به خط چینی و چند حرف بزرگ سرخ ایستاده ای. ایستاده ای و لبخند می زنی! از آن مدل لبخندهایی که فقط یک ذره! از نشاط و سرخوشی حال و درونت را نشان می دهند. طرح لب هایت، فضای خالی بین آن ها که با سپیدی دندان ها پر شده؛ کمی شبیه من! خرگوشی؛ فقط کمی! و مهم تر از آن ها چشم هایت! آدم دلش می خواهد آن لحظه دوباره جان بگیرد، بعد توی چشم هایت زل بزند و بگوید: عاشقتم!...

ساعت ده و نیم ِشب است. صدای سگ ها از جایی در دوردست ها می آید. فقط همین صداست که قاطی تیک تیک نازک نوک خودکارت موقع نوشتن، سکوت خانه را می شکند. لیوان چای تازه دمی را که برایمان ریخته ای توی دست دارم. به تو نگاه می کنم که دمر وسط اتاق دراز کشیده ای و تند تند چیزهایی را از یک دفتر یادداشت کوچک قرمز رنگ توی جزوه ی دانشگاهت پاکنویس می کنی.

سنگینی نگاهم را می فهمی. رو برمی گردانی و شیطنت خنده ام را از پشت شیشه ی عینک ات نگاه می کنی:

-: " به من می خندی؟!"

+:" آره!"

-:" برای چی؟!"

+:" چون دوست دارم!"

-:" برای چی دوست داری خب!!؟"

+:" چون دوستت دارم!!!"

با تعجب به صفحه ی لب تاپ جلوی پایم سرک می کشی و عکس خودت را می بینی که روی صورتت زوم شده است.

-:" ای لامصب!! داری به عکس ِچینگ چونگ چانگ من می خندی؟!!"

دست می برم سمت صورتت و لب هایت را گرم می بوسم : " عاشقتم!"... و با خودم می گویم "چشم هات..." .

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 148 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 18:15