چه ذوق ها که نداشتیم!

ساخت وبلاگ

از آخرین نوشته ام در این وبلاگ، زمان زیادی نمی گذرد اما آنقدر سوت و کور شده که آدم دست و دلش به نوشتن نمی رود. هیچ کجای این دنیای مجازی هم لعنتی آدم را مثل وبلاگ اقناع نمی کند!... پس کِی دوباره برمیگردیم به آن عصر طلایی نوشتن ها و خواندن ها!!

خواستم بگویم امروز صبح، از توی کوچه صدایی شنیدم. صدای آشنایی بود! آمدم توی حیاط و کمی فالگوش ایستادم. یکدفعه به گذشته پرت شدم... صدای دوچرخه بازی بچه ها بود!... صدای آن لیوان های یکبار مصرفی که می گذاشتیم بین چرخ و گلگیرش!!... نمی دانم شما هم تجربه اش را داشته اید یا نه؟!... :)) چه دورانی بود آن زمان ها!! انگاری همه ی خوشی دنیا می ریخت توی دلمان وقتی تند تند رکاب می زدیم و صدایی ممتد و تمیز از چرخ هایمان درمی آمد!!... 

آن وقت ها هیچ کدام از همسایه ها کاری را که دیروز من کردم، نمی کرد! دیروز عصر یکباره خودم را دیدم که جلوی در حیاط، چادر به سر، دارم به دخترکانی که توی کوچه، غرق بازی و دویدن هایشان جیغ بنفش می کشیدند، داد می زنم: " چرا اینقدر جیغغغغغ می کشید آخه!!!!!... بر پدرتون...ساعت سه بعد از ظهره!!!...".

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 213 تاريخ : دوشنبه 3 تير 1398 ساعت: 2:12