نژاد برتر

ساخت وبلاگ

قطار محلی بالاخره بعد از دقیقه های کشدار و داغ انتظاری تابستانی به ایستگاه رسیده است. وارد سالن ِ قطار شده ام. مثل همیشه واگن مخصوص بانوان تنها پر است! انگاری جمعیت شان هر روز بیشتر و بیشتر می شود و دیگر باید به جای دو واگن ابتدا و انتها، چند واگن به آن ها اختصاص بدهند. مجبورم روی یکی از صندلی های خالی در واگن خانواده بنشینم. ساک دستی وسایلم را پایین صندلی می گذارم. نفس عمیقی می کشم و تن تبدار و عرق کرده ام را به راحتی صندلی و خنکی سالن می سپارم. می خواهم چشم هایم را ببندم و چند لحظه ای طعم آرامش را مزه مزه کنم. آسوده خاطر شده ام و خیالبافی هایم را لابه لای حرکت تابدار قطار مثل لالایی لطیفی از پشت پلک ها از سر گرفته ام که صدای جیغ خشدار کودکی از سمت راست همه ی آرامش ِنیم بندم را به هم می ریزد.

چشم باز می کنم و از گوشه ی چشم زن ِمو بلوندی را توی مانتوی صورتی و روسری رنگارنگش می بینم که در حال سروکله زدن با پسربچه ای سه - چهار ساله  است. نیم رخ موزون و چشم عسلی رنگش از پشت ِشلاله های لخت موها نظرم را جلب می کند. درست شبیه یکی از همان مدل های مجلات مد خارجی است. ترکیب آرایشش آنقدر به روز است که یک لحظه فکر می کنم قطار را اشتباهی سوار شده ام! صدای جیغ پسرک اما دوباره حواسم را سرجایش می آورد: " نخیرم! نمی خوام! " زن با خشم سیلی نیم بندی توی دهان پسرک می زند و دستش را می گیرد و او را که از صندلی بالا رفته به پایین می کشد. دو دخترک دیگر از صندلی جلویی سرک کشیده اند و با هم می خندند. دخترکها با چشم های عسلی و موهای لخت و روشن، درست شبیه زن کناری هستند.

- : " عمه ما می خوایم بریم دستشویی..."

-: " لازم نکرده. بشینید سرجاتون!"

- : " آخه... تشنه مونه... ما می ریم..."

- : " گفتم بتمرگید! با شمام!!... محمدعلی تو کدوم گوری می ری؟!!"

و صدای جیغ دوباره ی پسرک که تقلا می کرد دستش را از توی مچ زن بیرون بکشد و هیچ معلوم نبود چطوری خودش را از زیر صندلی به راهروی توی سالن رسانده و به دنبال دخترها در حال دویدن بود.

کشمکش در تمام مدت چهل و پنج دقیقه حرکت قطار با جیغ و فحش و نیشگون گرفتن ادامه داشت. حتی چشم غره های گهگاهی من به سمت دخترک ها و پسرک خردسال هیچ فایده ای نداشت. دیگر از خیر چشم بستن و خیالبافی و خوابیدن گذشته بودم و تنها به تناقض عجیب بین ظاهر و رفتار زن با بچه ها فکر می کردم.

خدا مرا ببخشد! حتی یک لحظه فکر می کردم اگر می شد از انسان ها هم مثل اسب ها و سگ و گربه ها نژادکشی کرد و به دنبال نژادی خوشگل و تمام عیار بود، حتما این زن می توانست یک گزینه ی عالی باشد! اما... قطار کم کم وارد ایستگاه راه آهن می شد. دست بردم تا ساک وسایلم را از کنار پا بردارم و پیاده شوم که چشمم به پاهای زن افتاد. پاهای چرک و پینه بسته با قاچ های ریز و درشت پاشنه میان صندل ِسیاه و خاک گرفته اش توی ذوق می زد!... باورم نمی شد این پاها مال زن باشند!... گیج و گول خودم را به در ِخروجی رساندم و همچنان صدای جیغ پسرک و فحش های زن برای پیاده شدن پشت سرم به گوش می رسید.

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 151 تاريخ : دوشنبه 3 تير 1398 ساعت: 2:12