پیچیدگی

ساخت وبلاگ

باران می بارد. صدای برخورد قطرات روی پرده ی فلزی کرکره، توی کارگاه می پیچد. روزگار پیچیده ای شده است. درست در زمانی که گوینده ی اخبار اعلام می کند؛ "دانشمندان دانشگاه بوستون، موفق شده اند از طریق امواج الکترونیکی، قابلیت مغز افراد سالخورده را بیست سال جوانتر کنند!"، جایی در همین حوالی، رئیس جمهورمان در میان جمعی از مردان دولتش از حرف آن پیرمرد روستایی گلستان خنده اش می گیرد! وقتی که پیرمرد در طول بازدید از منطقه ی سیل زده شان، دستش را رها نمی کرده و می گفته "اول خسارت من را بده بعد برو!" و او که در جواب گفته؛ "من دستورش را دادم، فرماندار هست، انجامش می دهد." ولی پیرمرد باز هم رهایش نکرده که؛ " نه! اگر تو بروی، همه چیز یادشان می رود... ". صدای خنده ی رئیس جمهور در جلسه بلند می شود و تمام حضار خواب آلوده هم در جوابش خرده خنده ای می کنند... .

روزگار پیچیده ای شده است. هنوز تصویر آن بشقاب پلوی ملامین پیش چشمم است. یک کنارش را ریحان و گوجه خرد شده چیده بودند و کنار دیگر، یک ردیف ملخ سوخاری شده!... و زیر عکس تیتر درشتی زده بودند: " به دنبال هجوم بی سابقه ی ملخ ها در جنوب، سازمان بهداشت باید به اهالی هشدار بدهد... ". هنوز هم حرف های میهمانان دیروز توی سرم چرخ می خورد؛ همان بحث های همیشگی ظهور امام و اصلا چرا باید باشد و مگر قرار است بیاید؟ همان تحلیل های تکراری سیاست و اقتصاد... همان حرف ها... همان حرف ها... .

و کودکانی که در این بین با دیدن اولین چاله ای که از آب باران پر شده بود، آستین ها را بالا زده بودند و تا آرنج و زانوهایشان را گل برداشته بود... . فقط آنها بودند که بی اینکه حرفی بزنند، دست به کار شده بودند. هر چند که مادرانشان تشر سختی به آن ها زدند و دیگر اجازه ندادند از خانه بیرون بروند و باقی ساعت مهمانی را مجبور شدند دوباره پای همان لب تاپ مشغول کشتن هم بشوند. 

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 182 تاريخ : پنجشنبه 12 ارديبهشت 1398 ساعت: 0:15