سایه ها

ساخت وبلاگ

 

باران به نرمی روی سقف و شیشه های ماشین ضرب گرفته بود. غروب یکی از آخرین روزهای آذر بود. کوچه های باریک در سکوت فرو رفته بودند. فندکش را از جیب بیرون کشید و با فشار مختصری، شعله اش را گیراند. گرفت زیر ِسیگار. اولین پک را آرام به سیگار زد و نفسش را توی سینه حبس کرد. از پشت شیشه به خانه های کوچک و در هم فرو رفته ی کوچه خیره شد. به ساعتش نگاهی انداخت و با خودش گفت؛ "پس کجاست؟". سایه ی نحیف گربه ای از روی لبه دیوار در حرکت بود. به مرد فکر می کرد. به آخرین جملاتش که از پشت صفحه ی گوشی خوانده بود: " بذار باشم... فقط همین یک بار... می دونم همه چیزو خراب کردم... اما فقط اینطوری می تونم سرپا بمونم...خواهش میکنم... ".

چشم هایش را بست و به ضرب آهنگ قطره ها گوش داد. تمام آن سال ها مثل باد از پیش چشمش گذشت. تمام آن شب هایی که از رفتن مرد در خودش مچاله شده بود. تمام آن تلاش ها برای نگه داشتنش... سوزش ضعیفی را روی دستش احساس کرد. چشم باز کرد و خاکستر سیگار را از روی دستش تکاند. آخرین جمله ها را دوباره با خودش مرور کرد: " برای گفتن این حرف ها دیگه خیلی دیره... من راه جدیدی رو شروع کردم... دیگه نمی تونم به تو کمکی بکنم...". و مرد در جوابش نوشته بود: " کاری بهت ندارم. فقط بذار یه گوشه از زندگیت باشم... می دونم که نمی تونم چیزی رو جبران کنم...اما اجازه بده...". 

از آن همه انتظار کلافه شده بود. سر چرخاند و نگاهی به انتهای تاریک کوچه انداخت. با خودش فکر کرد: " چرا اینقدر هوا تاریکه!... بیا دیگه! ". نگاهش به دنبال صدایی از رو به رو برگشت و اندام باریک گربه را که داشت از دیوار خانه ای بالا می کشید، دنبال کرد. چراغ اتاقی در طبقه ی سوم آن خانه روشن شد. سایه ی زن و مردی از پشت ِپرده های شیشه ی در پیدا بود. زن به آرامی دستش را دور گردن مرد حلقه کرد. سایه ها در هم فرو رفتند و بعد از مکثی طولانی از هم جدا شدند. آخرین پک را با حرص به سیگارش زد و دود آن را یکجا بیرون داد. سعی کرد چهره ی مرد را وقتیکه در حال خواندن آخرین جمله بود، تصور کند؛ " نمی تونم... من دارم ازدواج می کنم!"... نتوانست. چهره اش را از یاد برده بود... سکوتی چند دقیقه ای بعد از ارسال آخرین متن بین شان حاکم شده بود. تا دوباره صفحه ی گوشی روشن شد: " خوشبخت بشید بانو!..."

از صدای تقه ی در به خودش آمد. اندام مرد لای کاپشن تیره و خیس از باران، پشت فرمان جا خوش کرد. همانطور که داشت توی صندلی اش جابجا می شد در را بست و به صورت زن نگاه کرد: " خیلی منتظرت گذاشتم نه؟!... ببخشید... بنگاهی معطلم کرد. آخرش هم گفت فردا بیایید برای بستن قرارداد. حالا بریم؟!" و بی اینکه منتظر پاسخ زن بشود، سوییچ را در جایش چرخاند. دست هایش را به هم مالید و میانشان هاااا کرد. از سکوت زن متعجب بود. دوباره سربرگرداند. نگاهش برای یک لحظه با نگاه زن گره خورد؛ اشک توی چشم های زن حلقه بسته بود اما لبخند زیبایی روی لب هایش می درخشید.

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 189 تاريخ : پنجشنبه 16 اسفند 1397 ساعت: 16:38