دزدی

ساخت وبلاگ

 

دم صبحی خواب می دیدم. حال و هوای خوابم شبیه فیلم های تارکوفسکی بود. سیاه و سفید. درون ساختمانی جنگ زده و متروک. عده ای آدم بودیم که توی یک اتاق، شب را به صبح رسانده بودیم. محیط اطراف ساختمان در برف گم شده بود. صبح زودتر از باقی آنها بیدار شده و فهمیده بودم که هیزمان تمام شده! انگاری جنگ و قحطی بود. داشتم به بقیه می گفتم چطوری تا دیگران بیدار نشده اند، برویم و از هر کدام کمی هیزم بدزدیم! باید زنده می ماندیم! و من سردسته ی عده ای بودم که برای بقایشان قرار بود بروند دزدی

از خواب که بیدار شدم، سردم بود. توی خودم مچاله شده بودم و سردرد عجیبی داشتم. با این حال هنوز در فکرم که چرا توی خواب چنان تزی را برای بقا می دادم و یک عده را دنبال سر ِخودم راه انداخته بودم! :/

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 150 تاريخ : پنجشنبه 16 اسفند 1397 ساعت: 16:38