ترانه

ساخت وبلاگ

ایستگاه مترو را اشتباهی پیاده شده بود. به حرف گوینده ی قطار اعتماد کرده بود. غافل از اینکه صدای ضبط شده، یک ایستگاه جلوتر را اعلام کرده بود. صورتش توی قاب شال کاموایی و زیر چند شلاله موی لخت و بی حالت، هیچ رنگی نداشت. مات و سفید مثل مرده های متحرک. حوالی چهل و چند سال می زد. صدایش شبیه ناله ای نمور بود. جوری قدم برمی داشت که فکر می کردی همین حالاست که بیافتد!

رو کرد به زنی که توی صندلی زرد قسمت بانوان نشسته بود؛" میگه ایستگاه شادمان! حالا که نگاه می کنم می بینم شریفه...". زن با چهره ای عبوس و روسری مشکی چهارگوشی که صورتش را کیپ گرفته، اعتنایی نکرد. کمی لبخند به لبهایم می آورم تا خستگی یک روز کلاس و دانشگاه را پس بزنم؛ " به این گوینده ها نمی شه اعتماد کرد. باید حواستون جمع باشه." با قدم های کوتاهی لخ لخ کنان نزدیکم می شود. چشم های بی حالتش، کمی ترس به دلم می ریزد. حرفمان سرگرفته است و از قطار بعدی خبری نیست. نگاهی به ساعت می اندازم؛ هشت و نیم شب است. مثل تمام مسافرها، از شلوغی و گرانی می گوییم و می گوییم تا قطار می آید و هر دو در شادمان پیاده می شویم. باید خط عوض کنم. او اما ول کن نیست. ته حرفش می فهماند که زن تنهایی ست و من را مثل خواهرش می داند. شماره ام را می خواهد و اینکه اجازه داشته باشد هرازگاهی یک پیامی بدهد و حالی بپرسد.

دوباره به صورت بی رنگ و چشم های بی حالتش نگاه می کنم. ته دلم می لرزد اما دست سردش را میان دو دست می فشارم و گونه ی بی حسش را به گونه ام می چسبانم. تا به خودم بیایم، شماره مان را رد و بدل کرده ایم و دارم از پله های مترو بالا می روم. صدای سرد و زنگ دارش توی گوشم می پیچد: "آدم وقتی مریض میشه، خانواده ازش دوری می کنن... خب هر کسی برای خودش مشکل داره اما نباید همو تنها بذاریم... من ترانه هستم... می تونم بپرسم اسم شما چیه؟..." ناخودآگاه به فهرست مریضی هایی فکر می کنم که ممکن است آدم را از خانواده اش دور کند و اینکه کدام شان می تواند از طریق دست دادن یا روبوسی کردن منتقل بشود؟!... به ذهنم فحش می دهم که چرا اینقدر بدبین است؟ ترانه شاید فقط یکی از بیشمار دختران پا به سن گذاشته و تنهای این شهر است... یکی که ممکن است چند سال ِبعد، خود ِمن باشم!

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 179 تاريخ : پنجشنبه 16 اسفند 1397 ساعت: 16:38