لاته

ساخت وبلاگ

توی کافه کِلانه بودیم. سفارش لاته داده بودی با کیک هویج و دارچین. تا سفارشمان آماده شود، روبه رویم نشسته بودی و توی چشم هایم زل زده بودی. چشم هات برق عجیبی داشت. تاب نیاوردم! گفتم؛ "جوری نگاهم می کنی که انگاری روز اوله! انگار تا حالا ندیده بودیم!" این جمله مثل تیری از دهانم در رفت و قلبت را شکست. کمی عقب کشیدی و توی خودت رفتی. خراب کرده بودم. خودم هم نفهمیدم چرا؟، چرا آن جمله ها را گفته بودم؟!...

حالا می فهمم. حالا که توی قطار نشسته ام و از تو دور شده ام. حالا که به تمام اتفاقات و حرف های دیروز و دیشب و شب های قبل فکر می کنم. به اینکه چقدر دوستت دارم! و اینکه عشق آدمی را چطور ضعیف می کند! و من چقدر از این ضعیف بودن، از این بی دفاعی و آسیب پذیری منزجرم! و آن برق نگاه! آن اشتیاق توی چشم هایت، قلبم را به یکباره بی دفاع ترین شهر دنیا کرده بود؛ درست مثل همان روز اول، همان میز کوچک و دنج در کافه وصال... و من تاب این حمله را نداشتم. و آن جمله ها سپری شد در مقابل شوری که از چشمانت به قلبم هجوم می آورد... .

چقدر هراسناک است این پیوستگی! این جای خالی بزرگی که در نبودت، تمام بودنم را پر می کند... این موکول کردن زندگی و راه های پیش رویم به زندگی و راه های تو... این ضعف، این دلهره، این اضطراب... این آسودگی پرتشویش... این نمی دانم منی که در آستانه ایستاده است... منی که همیشه سعی در یکتایی و استواری اش داشته و حالا به تو پیوند خورده است... . 

"چقدر این لاته بزرگه! نمی تونم از پسش بربیام! اما، خیلی طعمش رو دوست دارم."

 

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 156 تاريخ : پنجشنبه 16 اسفند 1397 ساعت: 16:38