با یک مشت پر از ارزن...

ساخت وبلاگ
 

نوشتن یادم رفته است. این را خیلی وقت است که می دانم. جدیدا فهمیدم که حرف زدن را هم کم کم دارم از یاد می برم. قبل ترها هم پرچانگی نمی کردم. این روزها اما دیگر تقریبا ساکت ساکتم. نخندی ها! ولی چند روز پیش که از فکر مرگ ِ عزیزانم نفسم تنگ شده بود، توی دلم نذر کردم. برای گنجشک ها و یاکریم ها... نذر ارزن... گفتم شاید اینطوری دلم آرام بشود. روزهای اول دربه در دنبالشان بودم، تا شاید یک جایی، کنج خیابان یا پیاده رو، چشمم بهشان بخورد. با مشتی پر از ارزن از خانه بیرون می زدم و تا سر خیابان می رفتم و بیهوده در مسیر برگشت، مشتم را کنار باغچه خالی می کردم. دریغ از دیدن یک گنجشک... دو روز بعد بدن یخ زده ی یاکریمی را حوالی دانه ها دیدم... گلویش پاره بود و پرهاش پخش برف ... گربه امانش نداده بود... احساس گناه کردم... تصمیم گرفتم از لبه ی دیوار حیاط شروع کنم و بعدتر دانه ها را ریختم کف حیاط تا چشم گربه ها به یاکریم ها نیوفتد... حالا تقریبا ده روز گذشته است. امروز صبح حیاط پرشده بود از گنجشک و یاکریم!... صبح ها با صدای بال و پرشان از خواب بلند می شوم. سحرخیزند و گرسنه ... حالا دلم شاد است. دیگر از آن فکرها و ترس های نفس گیر خبری نیست... حال آدم وقتی که خوب باشد کم حرف می شود. به خودم گفتم: قدیم ها شجاع تر بودی! راحت تر می گفتی "دوستت دارم"! حالا اما می ترسی. می ترسی تو را نفهمند و دوستت دارمت بی جواب بماند!... خودت را الکی می زنی به کوچه ی علی چپ!... بخند دیوونه!... همین که فکر مرگ دست از سرت برداشته خودش کلی است.آدم ها تنها می آیند و تنها می روند. کاریش هم نمی شود کرد. بیخیال!


برچسب‌ها:

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 183 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 10:25