پایتخت

ساخت وبلاگ
 

بعد از مدت ها، پایم را گذاشته بودم توی پایتخت. و مثل همیشه، جنون دستفروشی در مترو، کلافه ام کرد. دنیای دستفروش ها، دنیای عجیبی ست. از هر قسم آدم تویشان هست. پیر و جوان، زن و مرد، بزرگ و کوچک، همه چیز می فروشند؛ از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. گران ترین شان هم نهایت بیست تومان است. وقتی به رابطه هایشان با هم دقیق می شوم، انرژی خاصی را می بینم که بینشان در حال رد و بدل شدن است. گذشته از تمام تلخی هایشان، روحی به ایستگاه های آهن و سیمانی شهر می دمند... روحی از جنس ِزندگی، شوری از حال و هوای بازار؛ داد و ستدی که عمری به درازای عمر بشر دارد... .

توی همین فکرها هستم که از کنار دخترک رد می شود. نشسته است کنار دیوار، در مسیر خروجی سالن به سمت گیت ها. یک دفتر نقاشی جلوی رویش روی زمین است. چند تایی مداد رنگی توی مشتش. دو برگ نقاشی کامل شده هم کنار پاهایش. همین طور دولا شده و با حوصله در حال کشیدن چهره ی زیبای خفته است. چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد که از برابرش عبور کنم. دقیق که می شوم، دفترش از آن مدل های رنگ آمیزی نیست. دارد خیلی دقیق، خودش می کشد! دخترک هفت - هشت سال بیشتر ندارد. توی دلم می گویم چه استعدادی!... خیر سرم مربی نقاشی کودک بوده ام. اگر از صبح که پایم را توی پایتخت خراب شده گذاشته بودم، اینقدر دغل و دروغ و دَوَنگ ندیده و نشنیده بودم، قاعدتا باید پا کند می کردم و از میان ازدحام راهی به سویش می گشودم. کنارش می نشستم و چند دقیقه ای را به تحسین ش می پرداختم. اما چه کردم؟!... توی دلم گفتم : " اینم یه راه دیگه ست واسه سرکیسه کردن ملت...". و رفته بودم.

توی تاکسی، بیرون مترو، منتظر بودم تا بقیه مسافرها هم بیایند و تاکسی پر بشود. یک لحظه به پیرمرد قدبلندی خیره شدم که جلوی تاکسی ایستاده بود. مسافر بود. داشت کتش را از تن بیرون می آورد و تا می زد. یک برگ کاغذ کنار کیف پول، توی دستش بود. درست دیده بودم؛ یکی از همان دو نقاشی کامل شده ی کنار پای دخترک بود... .

 

اثر: Maggie Taylor

 


برچسب‌ها:
تهران, بازار, مترو, دستفروش, نقاشی بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : پایتخت, نویسنده : dbandbazo بازدید : 161 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 14:45