مارس وان!

ساخت وبلاگ

در تمام مدت زمانی که صرف خرید پارچه و چسب و چوب و میخ و ... می شد، حس خوبی داشتم. اما نه به اندازه ی وقتی که دل به دریا زدم و دست به اره بردم! باعث و بانی اش هم وقت و حوصله نداشتن مردهای خانه بود. مردهایی که این روزها، کسادی کار و بی پولی، اعصابی برایشان نگذاشته است. ولی من لازمش داشتم. رفته بودم توی گوگل و سرچ کرده بودم. بومی که قد و قواره اش به کار من بخورد، در معمولی ترین کیفیت، حدود صد تومن آب می خورد. این هزینه سوای هزینه ی حمل و نقل و آوردنش به خانه بود. این شد که گفتم: " نه! باید خودم یک کاری بکنم. اینطوری نمی شود." خب البته ترس هم داشت. این یک کار ِمردانه بود و من هیچ تجربه ای از آن نداشتم. گذشته از وارد شدن به گاراژ چوب بری ها و مغازه های ابزارفروشی که در شهر من، قلمروی مردانه محسوب می شود؛ اینکه چوب ها را خراب کنم یا بلایی سر ِدست و بال خودم بیاورم هم ترسناک بود. آدم وقتی ابزار درست و درمان نداشته باشد، احتمال هر چیزی را باید بدهد. نجاری اما بعد از چوپانی، شغل انبیاست! البته ما بیشتر می گوییم معلمی شغل انبیاست اما این شغل دوم شان بوده. شغل اولشان همان هایی ست که آدم را از کَت و کول می اندازد! اما در حین همین تجربه بود که به حکمت و قدرت پاها پی بردم. فهمیدم وقتی که آدم دست ِتنها است، پاها می توانند حکم گیره ی چوب را داشته باشند. هر چند خوب است آدم اصولا تنها نباشد، مردها موجودات شریف و قدرتمندی هستند و خیلی از دنیای ابزارها، بیشتر از ما سردرمی آورند. بماند که بعدا فهمیدم اره ام، اره ی آهن بوده نه چوب! بخاطر همین هم نفسم را گرفته بود موقع فارسی بُر کردن. البته یک چیزی را هم بگویم ها! همه ی اینها را به عشق عطر چوب، با خودم حل کردم. خصوصا وقتی که به یک قسمت صمغ دار چوب رسیدم! اره روغنی شده بود. تا قبلش بوی چوب سوخته می داد اما حالا یک عطر باحالی از آن بلند می شد. هه! تلفات هم داشتم. مغارم در یک حرکت انتحاری، خودش را به جای رنده ی نداشته ی خراطی، فنا کرد! بعد از اینکه دندانه دندانه شد، سعی کردم با چیزهایی که داشتم، دوباره تیزش کنم، اما ظاهرا زاویه ی سایش طوری بوده که مغار بیچاره به فنا پیوست. خودم اما در نهایت وقتی که دیدم همه چیز تا حد خیلی خوبی، درست پیش رفته، احساس فاتحان جهان های تازه را داشتم!

بگذریم. وقتی گرسنگی باعث شد کار را رها کنم و بروم سراغ ناهار، تلویزیون را روشن کردم و سرگرم خوردن شدم. یک مستندی داشت پخش می شد به نام "فضانورد یک طرفه". مربوط به پروژه ای به اسم "مارس وان" در آمریکا بود. پروژه ی اسکان ِدائمی چند فضانورد در مریخ. سفری بی بازگشت. وقتی به حرف های چهار نفر از برگزیدگان این سفر گوش می دادم، چیزی توی دلم پیچ و تاب می خورد. آن ها ده سال وقت داشتند که برای این سفر آموزش ببینند و آماده شوند. دختر هجده ساله ی آمریکایی که اتفاقا نقاش هم بود. می گفت ممکن است در طول زمان های خالی اش، وقتی درون غارهای مریخ به یاد زمین می افتد، روی دیوارها نقاشی بکشد! یک دختر اسپانیایی دیگر هم بود که تمام سعی اش را می کرد تا در طول ده سال ِباقی مانده از زندگی اش روی کره ی زمین، به چیزی دلبسته نشود اما مادرش طاقت دوری او را نداشت. مرد آلمانی چهل ساله، می گفت دلش برای تمام حس های زمینی تنگ خواهد شد. می گفت روی مریخ دیگر نمی تواند لذت وزش باد را روی پوست تنش حس کند... و برای تمام عمر از آن محروم خواهد بود. و یک مرد سی ساله ی فرانسوی تبار، تمام هدفش از این سفر را توی یک جمله خلاصه کرد: " می خواهم تاریخ جهان و دنیای آدم ها را یک قدم به جلو پیش ببرم!...".

سرم را پایین انداخته بودم. با اینکه کسی توی خانه نبود، نمی دانم چرا از آن حس ِفتح جهانی تازه، در خودم خجالت کشیده بودم. بی صدا ماست و نعنایم را هم تمام کردم. پیاله را که زمین گذاشتم توی دلم گفتم: "عیب نداره. منم جهان خودمو یک قدم جلو بردم!". این را گفتم و رفتم سراغ بخش دوم کارم. هنوز مانده تا چهارچوب را سوار کنم و پارچه رویش بکشم و مشغول زیرسازی اش بشوم.

 

 

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 176 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 18:11