من گیج می زنم یا چی؟

ساخت وبلاگ

تازه گی ها (یعنی فکر می کنم که تازه گی ها، شاید هم از پیش ترها!) اتفاقاتی می افتد که آدم انگشت به دهان می ماند. مثلا بابت کاری، با دوستی صحبت می کنی و کلی قرار و مدار و ده بار زنگ و روضه و حرف و حدیث و ماه ها انتظار برای پیدا کردن ِکار و اینکه خاطرت جمع من هواتو دارم. آخرش قرار می شود که فردا بروی بطور آزمایشی سر ِکاری که برایت جور کرده. بعد یکهو همه چیز وارونه می شود. یک نفر دیگر به جای تو می رود و قرار است که بجای یکی دو روز، ده یا شاید هم یک ماه آزمایشی آنجا باشد. و همین تویی که تا دیروز، نزدیک ترین و قابل اعتمادترین و کاردان ترین فرد ممکن برای همکار شدن با دوست پانزده ساله ات بوده ای، می شوی حالا صبر کن! این دختر همسایه مان که آمده، از کار راضیه، منم ازش راضی ام. منتها فقط کمی مشکل کمردرد داره... . یا مثلا یک نفری که صدایش می زنی استاد... استاد... استاد... که در آخرین اعترافاتش، تو برایش حکم علی را داشته ای برای محمد! قول و قرار و وعده و وعید که توی پروژه های کاری حتما نفر اول خواهی بود و چه کسی بهتر از شما و قابل اعتمادتر و چه و چه و چه... بعد یکهو می بینی عکس دو نفره ای از خودش و یکی از شاگردانی که تا دیروز جز اُسگلترین های ممکن بوده، نمایش می دهند و زیرش می نویسند: من و استاد، همین الان یهویی در پروژه ی فیلان!... . خدایی شما بودید دود از سرتان بلند نمی شد؟ هنگ نمی کردید؟ بعد حرف هم که بزنی متهم می شوی به اینکه زود قضاوت کرده ای و قضیه آن طوری نبوده که تو فکر می کنی!... آخر مثلا قضیه چی می توانسته باشد؟... نمی فهمم مگر مجبوریم با حرف هایمان یک نفر را امیدوار بکنیم که بعدش اینطوری حال طرف گرفته بشود؟!... دیگر دارم شک می کنم به ادراکات خودم از جهان و انسان ها! باور کنید. دارم شک می کنم که نکند مشکلی در گفتن و فهمیدن دارم و خودم نمی فهمم!!... امان از وقتی که آدم بخاطر چیزی محتاج دیگری باشد! امان!!

 

نقاشی از: نمی دانم کی! اصلا حوصله اش را هم ندارم بگردم اسمش را پیدا کنم.

 

 

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 195 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 18:11