حق ِانتخاب

ساخت وبلاگ

یادم هست چند سال ِ پیش، یکی از دوستان ِمامان، کارت خریدی را به او هدیه داده بود که با آن تنها میشد از یک شرکت خاص خرید کرد، آن هم فقط از طریق سایت شرکت. یعنی عملا در دنیای واقعی، اثری از این شرکت وجود نداشت. خاطرم هست که سقف اعتبار خرید آن کارت پانصد هزار تومان بود. آن زمان این مبلغ اعتبار ِخرید، واقعا وسوسه انگیز بود! این شد که به خواست مادر، در اولین فرصت ممکن، سری به سایت شرکت مزبور زدیم.

اولین برخوردمان با ظاهر شیک و به روز سایت، تقریبا شیرین بود. اما چیزی که آن شرکت را برایمان بیاد ماندنی کرد، مدل ها و طرح های محصولاتش بود. یادتان باشد که این شرکت فقط و فقط کفش و کیف می فروخت. در دو دسته ی اسپرت و مجلسی. و در سه شاخه ی زنانه، مردانه و کودکانه. خب تا اینجای ماجرا، همه چیز خوب بود و ما مشتاقانه به چرخش حلقه ی آبی رنگ بالای صفحه ی مرورگر نگاه می کردیم تا تصویر مدل های کفش ها و کیف ها لود بشود و ما آن ها را تماشا کنیم... وایییی چشم تان روز بد نبیند!؛ مجموعه ای از زشت ترین و قدیمی ترین و دوزاری ترین مدل های دنیای کفش و کیف! و قیمت ها!! باورتان می شد که با آن سقف اعتباری می توانستیم تنها یک جفت کفش بی ریخت با یک عدد جوراب پارازین بعنوان اشانتیون بخریم؟!!... و حق انتخاب هایمان! فکر می کنید چند تا بودند؟ فقط ده یا نهایت پانزده مدل برای خرید در این سایت قرار داشت. که آن هم بین زنانه و مردانه و کودکانه تقسیم شده بود!.... بماند. بالاخره هر چه که بود یک کارت هدیه داشتیم و حق انتخاب و خریدی به ما داده شده بود که حالا دیگر حکایت ِ" مفت باشه، کوفت باشه" درباره ی آن صدق می کرد. این بود که همچنان اصرار بر استفاده از حق خریدمان ورزیدیم.

سرتان را درد نیاورم. بعد از گذشت یک ماه، و سرزدن های هر شبه، برای دیدن تصویر مدل های جدیدی که مدام وعده ی رونمایی شان در سایت اعلام می شد و خبری نمی شد. به همان گزینه های موجود رضایت دادیم ولی همان ها هم یا امکان خریدشان مسدود بود یا اصلا موجودی نداشتند. یا رنگ دلخواه ما نبودند یا سایز پای ما را تمام کرده بودند... خلاصه خاطرم هست به مامان گفتم بیا خدا خیرت بدهد تمامش را جوراب بخر!... چند باری تا مرز خرید پیش رفتیم اما هر بار یا از شناسه ی کارت یا از رمز عبورمان ایراد می گرفت و حواله مان می داد به مرکز پشتیبان تلفنی ای که فقط بوق می خورد و کسی تویش نبود!... بله... بخندید. واقعا هم خنده دار است. الان خودم هم دارم می خندم اما این پروسه ی " استفاده از حق انتخاب " یک ماه تمام ادامه داشت و ذهن ِما را درگیر کرده بود، بی اینکه به نتیجه ای برسد. این شد که یک شب در اوج کلافگی به مامان گفتم سر ِکاریم! باور کن! بیخیالش! و کارت خرید منحوس را روانه ی سطل آشغال کردم. تمام.

 

نقاشی از: مجتبی تاجیک

 

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 171 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 18:11