نمایشگاه کتاب

ساخت وبلاگ
دیروز، صبح ِخروسخوان از خانه بیرون زدم تا سری به نمایشگاه کتاب بزنم. توی مترو بودم که شنیدم کسی اسمم را صدا می زند. جالب بود. یکی از بچه های قدیمی بود که از قضا او هم مثل من تنهایی راهی نمایشگاه شده بود. خلاصه این برخورد را به فال نیک گرفتیم و نیم ساعت مانده تا باز شدن درهای نمایشگاه را صرف حرف های تکراری درباره ی انتخابات کردیم. دوستم دستی در زبان و ترجمه داشت. به چند غرفه ی سالن بین الملل سری زدیم و از صحبت کردن با فروشندگان شان درباره ی کتاب ها، لذت بردیم. از همه بیشتر در غرفه ی سوئد غریبگی و در غرفه ی افغانستان احساس آشنایی کردیم. از اینکه فارسی سلیس افغان ها را می شنیدم انگاری قند توی دلم آب می شد. این وسط فنلاند هم بود. با آن خانم فروشنده ی خوش برخورد و مهربانش که صبورانه درباره ی شخصیت های معروف ادبیات کودک در فنلاند حرف می زد. 

لیست چند انتشاراتی هنری را توی دست گرفته بودم و از اطلاعات، سراغ آدرس غرفه هایشان را می پرسیدم. جالب بود که وقتی آدرس ِدو سه تایی از آنها را روی لیست خودم نوشتم، خانم ِاطلاعات، معذبانه گفت که بهشان تاکید شده حتما آدرس ها را روی کاغذ پرینت بگیرند و بدهند دست ِملت. برایم عجیب بود. گفتم مثلا می خواهیم کاغذ کمتری مصرف بشود. گفت خودش هم همین نظر را دارد اما چه کند که مجبور است. خلاصه چند تایی رسید ِکاغذی توی دست گرفتم و با دوست فوق الذکر، در به در ِسالن ها و راهروها و غرفه ها شدیم.

القصه. قصدم بیشتر سر درآوردن از تازه های نشر هنر بود. وگرنه کجا پولم می رسید به خرید! یادش بخیر پارسال کوله پشتی را پر کرده بودم و موقع برگشت شانه هایم درد گرفته بود. امسال اما به خریدن دو شماره ی فصلنامه حرفه؛ هنرمند و یک کتاب اکتفا کردم. اما این بین با "نشر نظر" آشنا شدم. انصافا در زمینه ی هنر از کودک خردسال تا بزرگسال هنرمند حرفه ای، خیلی خوب کار کرده بودند. دلم می خواست تمام کتاب هایشان را بخرم. لامصب هر کدام را فقط پنج دقیقه ی تمام توی آن شلوغی زیر و رو کردم و سیر نشدم. جوری که از چشم فروشنده ها می شد خواند که منتظرند ببیند بالاخره طرف دست به جیب می شود یا نه؟! :) تنها کتابی که دست و دلم برای خریدنش لرزید و در وسع جیبم بود، کتابی با عنوان " هنر چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند؟" بود. یادم هست از پارسال که خبر انتشارش را شنیده بودم، مدام منتظر فرصتی بودم که بتوانم بخرمش. خب باقی ماجرای پیاده روی زیر آفتاب و گرمازده گی شهر آفتاب بماند. احساس می کردی زمین در این نقطه، چسبیده به خورشید است! دوستم در صدد راه اندازی یک کارگاه آموزشی و فروش کتاب بود. سالن های کتاب کودک را در شرجی خفه کننده و ازدحام خانواده ها زیر و رو کردیم و لیستی از فهرست انتشارات بهترین های نشر کودک جمع کردیم. خوردن یک آیس پک مخمان را کمی خنک کرد. بعدش سری زدم به بچه های دانشگاه که همان حوالی در حال اجرای پرفورمنس بودند. هر چند که دیر رسیده بودم و اجرایشان را ندیدم اما دیدارها تازه شد و خاطره ها زنده! در کل خوب بود. زنده به خانه رسیدم و سرگرم ورق زدن کتاب شدم. شاید بعدها از این کتاب، اینجا بنویسم.

 


برچسب‌ها:
نمایشگاه کتاب, هنر, آلن دوباتن, جان آرمسترانگ, نشر نظر بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 142 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 18:11