به جهنم. ودکا را درآوردم و جرعه ای نوشیدم. اغلب بهترین قسمت های زندگی اوقاتی بودند که هیچ کار نکرده ای و نشسته ای و درباره ی زندگی فکر کرده ای... .*
(بخشی از کتاب)
* عامه پسند - چارلز بوکفسکی - ترجمه پیمان خاکسار - نشر چشمه - چاپ اول بهار 88
خواندن عامه پسند آن هم در بحبوحه ی بیکاری و سردرگمی، چیزی شبیه آب روی آتش افکار مغشوش و درهم آدم است. اینکه یله بشوی توی زندگی و ککت هم نگزد از گذر روزها و شب ها در پی هم، اینکه فکر کنی پشت تمام این لحظه هیچ معنی و هدفی پنهان نشده، اینکه تمام شکست هایت را حواله بدهی به جایی که دلت را خنک می کند... . و درست در همان لحظه هایی که ذهنت نهیب می زند که نه! مگر می شود! زندگی اینقدرها هم کشک نیست! این بوکفسکی پیر است که انگار انگشت شصتش را نشانت می دهد که یعنی خفه! بگذار زندگی مان را بکنیم. شاید و تنها شاید خواندن این کتاب درست در چنین شرایطی اینقدر به آدم مزه بدهد و در باقی زمان ها، عقل تیزت مدام به گوشه و کنار افکار و عقایدی که در داستان به آن اشاره می شود نیشتر بزند... نمی دانم. فقط می دانم که از خواندش لذت بردم. همین. منتها این را هم بگویم که از یک چیزی در شخصیت بلان خیلی خوشم آمد. آن هم امیدواری ِدر عین ناامیدی اش، اعتماد به نفس در عین اعتقاد به بازنده بودنش و فرصت طلبی در عین بداقبالی اش است. اینکه وقتی دنیا را تمام شده می بیند، برای چند ساعتی از زندگی کنار می کشد و اجازه می دهد دوباره زندگی به بازی دعوتش کند. و او هم دست رد به سینه ی این بازی نمی زد. دوباره زندگی را از سر می گیرد و اگر باز هم شکست خورد... خب! خورد که خورد، باز هم نفسی تازه می کند و دوباره راه می افتد... .
برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 140