جامانده گی

ساخت وبلاگ
 

رفته بودم روی صندلی چوبی و داشتم ظرف آب پرنده ی تو قفس را بیرون می آوردم تا از آب تازه پرش کنم. همان بالا بود که دیدم با خودم دارم حرف می زنم. البته صدایش را فقط خودم می شنیدم: " هر چیزی وقتی داره، وقتی از وقتش بگذره، دیگه گذشته، دیگه شبیه بقیه نمی شه... " قبلش انگاری داشتم به عماد ِ " فروشنده " فکر می کردم. که آن هم نتیجه ی سوالی بود که چند ساعت پیش ترش از خودم پرسیده بودم که " چرا اصلا نقاشی؟! " و برای شما شاید اصلا مهم نباشد که چرا این سوال را از خودم پرسیده بودم. عماد هم معلم بود هم بازیگر تئاتر، زنش هم بازیگر بود، هر دو اهل هنر... کم و بیش زندگی خوبی داشتند... توی فیلم حتی به تابلوهای نقاشی و عکس روی دیوارهای خانه شان حسودی ام شد!... حتما عماد به موقع کارهایی را که باید انجام داده بود. از همان اولش! به موقع رشته ای را که دوست داشت خوانده بود. به موقع در آزمون های استخدامی دولت شرکت کرده بود. اینکه چطور توانسته بود معلم بشود را نمی دانم... شاید هم حق التدریس بود! به موقع در گروهی از دوستان بازیگرش مشغول به تمرین شده بود. شاید به موقع زنش را دیده بود، با او آشنا شده بود... راستی اسم زنش چه بود؟!... به موقع ازدواج کرده بود و ... به موقع... به موقع... 

درست شبیه سوار شدن به قطار است. اگر به هر دلیلی، به موقع سوار قطاری نشوی که تمام هم نسلانت را در درون خودش جا داده است و دارد به سمت مسیری پیش می رود که اسمش "آینده" است، می شوی یک جامانده!... آن وقت هر چقدر هم که بدوی، دیگر به آن قطار نمی رسی. هر چقدر هم فکر کنی، همیشه از قافله ی دیگرانی که هم قطار تو هستند، عقبی! تک می افتی... آن وقت است که " چه کنم؟... چه کنم؟ " مثل خوره می افتد به جانت!... آن وقت است که از بس با خودت فکر می کنی تا راه حلی بیابی، لال می شوی... محو می شوی، از حاشیه ی زندگی هم کنار می کشی و می روی توی سوراخی ای که بتوانی در فضای پرت و دور افتاده اش با خودت فکر کنی " من کجا جاموندم از زندگی؟... چرا؟!..." و معمولا جواب این سوال را همان اول پیدا می کنی. چیزی که شاید هیچ وقت نتوانی در تنهایی به آن برسی، جواب سوال بعدی است : " چطور می تونم خودمو به بقیه برسونم؟!... ".

 

by: Cinta Vidal

 

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 336 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 11:24