محبوب میلیون دلاری!

ساخت وبلاگ

شب بود. توی خیابان تنها بودم. از مغازه ی مرغ فروشی با دو کیسه مرغ تازه بیرون زده بودم و دنبال جای خالی روی تخته برش مرغ می گشتم. مردی که پیش از من مرغ هایش را خرد کرده بود، جا باز کرد و من را با میز چوبی برش تنها گذاشت. به تیغ اره دیسکی ای که زیر میز بسته بودند، نگاه کردم. قند توی دلم آب شد!! خرد کردن مرغ ها با چنین اره ای چند دقیقه بیشتر وقت نمی برد! عالی بود!!

تکه های ران و سینه را از کیسه ی نایلونی بیرون کشیدم و شروع کردم به ریز کردنش شان. صدای اره و گوشت مرغی که خرد می شد، لذتبخش بود! نفهمیده بودم که ماشین های نفربر و آنهمه سرباز، کِی و چطوری به جلوی مغازه رسیده بودند؟!... از حضورشان اوقاتم تلخ شد! تازه داشتم با مرغ ها و اره کیف می کردم!! سرباز جوان توی آن لباس تیره ی یگان ویژه، با لبخند مسخره ای به سمت میز و من آمد! تکه ای از ران مرغ را برداشت و بی اجازه ی من تا استخوان لختش کرد! استخوان را توی هوای و جلوی صورت من تکان داد و به سمتم پرتش کرد! از این کارش خیلی عصبانی شدم! سرتاپایش را ورانداز کردم. خارجی بود! و هنوز آن خنده ی مسخره را روی صورتش داشت.

تکه ی بزرگی از مرغ دو نیم شده را از مچ ران برداشتم و بی هوا توی صورتش کوبیدم! از شدت ضربه گیج شده بود. هیچ فکرش را نمی کرد زنی که روبه رویش ایستاده، با این جثه ی ریزه اش، اینقدر فرز باشد! پیش از اینکه به خودش بیاید، دوباره با همان تکه گوشت، توی دماغش کوبیدم... رد خون و آب مرغ توی صورتش پخش شد... با حرکات دست و ایما و اشاره حالی اش کردم که اگر دلش می خواهد می توانم با او بجنگم!! داشت خونابه ها را از روی صورتش پاک می کرد و چیزهایی به زبانی بیگانه می گفت که معنی شان تحقیر من بود!! نفرت و انزجارم چند برابر شد و با پشت دست جوری دوباره به دماغش زدم که صدای خرد شدن غضروفش را شنیدم!... 

مکان یکباره عوض شده بود! توی سالنی بزرگ و تاریک بودم با انبوه جمعیتی که دورتادور برای دیدن مبارزه ی ما آمده بودند! من توی رختکن بودم که با یک پرده از محل مبارزه جدا می شد. مانتوام را که چیزی شبیه شنل بود با یک حرکت از تن درآوردم. زیرش یک لباس ورزشی کوتاه و چسبان قهوه ای تنم بود! خودم را توی آینه ای که وجود نداشت می دیدم! چقدر هیکلم لاغر و ورزیده بود!! از اینکه اینقدر بدنم آماده و قبراق بود، کیف کردم! روی نوک پنجه ی پاهایم بالا و پایین می پریدم و خودم را برای مبارزه گرم می کردم! پرده داشت کم کم کنار می رفت و صدای هیاهوی تماشاچیان گوش را کرد می کرد!!... یکباره دست هایی قوی دور کمرم حلقه شد و من را به عقب کشید!... من در تقلا برای رهایی از دست ها بودم. با همه ی وجود دلم می خواست بروم توی رینگ و حساب آن سرباز عوضی را برسم! دست ها اما از من قوی تر بودند و صدای مرد توی گوشم می پیچید: " جانی... جانییی... لامصب... دل سولاغی گرفتم...".

چشم هایم باز نمی شد... به زور گوشه ی چشم چپم را باز کردم و قیافه ی خواب آلوده ی جان را دیدم که تلاش می کرد با دست های حلقه شده اش دور تنم، مرا به سمت خودش بکشد... . با حسرتی عمیق به سمتش چرخیدم: " ای جانننن... لامصب... بذار بزنمش...".

*محبوب میلیون دلاری نام فیلمی ست که من هیچ گاه فراموشش نمی کنم.

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 150 تاريخ : سه شنبه 10 خرداد 1401 ساعت: 2:08