ناهار نخوردیم...

ساخت وبلاگ

گوشه و کنار خانه جدید، چیزهای زیادی هست که هنوز برایم غریبه اند! مثل ردیف گلدان های ریز و درشتی که مادر، بعد از اسباب کشی برایم آورد و من عجولانه توی بالکن چیدم شان! و بعد بخاطر سردی هوا، همگی رفتند پشت پرده ضخیمی که منظره شان را سد کرده است! امروز تازه یادم افتاد که طفلکی ها آنجا هستند و حسابی تشنه اند!!

فرصت نشده هنوز با خانه ی جدید اُخت بشوم! حس مسافری را دارم که چند روزی ست تازه به مهمان خانه ای رسیده و نمی داند تا کِی کارش اینجا طول می کشد؟!... حس عجیبی ست. هنوز ردیف ظرف های ادویه و حبوبات را درست توی کابینت ها نچیده ام! همان چیدمان دم دستی روز اول است؛ با اینکه چند هفته گذشته و هر هفته گفته ام مرتب شان می کنم! هنوز فرصت نکرده ام یخچال را حسابی برق بیاندازم!! همین طور کاشی دیواره های حمام را که از روز اول می خواستم با یک قوطی از این چند کاره ها، تمیزش کنم!

تنها جای خانه که خیلی می شناسمش، پنجره ای ست که رو به آفتاب باز می شود و هر صبح بعد از باز کردن در اتاق، به او و ردیف گلدان های پای دیوار روبرو سلام می دهم! نورش معرکه است!! گرم و امیدبخش! مرهمی ست بر تمام بی خوابی های شبانه ام!! این اتاق را کرده ایم کارگاه نجاری مان! جان تویش حسابی با چوب ها مشغول است. این روزها شغل اصلی اش همین دست سازه های چوبی زیباست که هر بار یکی شان را نشانم می دهم، دلم ضعف می رود از ظرافت کارش!

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 213 تاريخ : دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت: 11:38