هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم!

ساخت وبلاگ

نمی دانم آن بالایی، آن بزرگ مهربان چه تقدیری برایمان رقم زده است؟ بعد از جابجایی اجباری خانه، حالا نوبت تعدیل نیرو شدن جان است... چهارشنبه غروب وقتی برای اولین بار چهره اش را غرق در اندوه دیدم، خودم را برای شنیدن خبری بد آماده کردم... شرکت تعداد زیادی از نیروهایش را به دلیل خوابیدن خط تولید، تعدیل کرده بود و اسم جان هم در بین اسامی تعدیل شدگان بود... شب عید و بیکاری... .

بماند که در این چند روز چند بار از فکر اینکه آینده چطور خواهد شد؟ نفسم بند آمده و نزدیک بود به گریه بیافتم! بماند که چقدر سعی کردم خودم را جلوی جان قوی و محکم نشان بدهم تا مبادا او بیشتر از این در هم بشکند... بماند که چقدر دلم می خواست این اتفاق را با کسی از درمیان بگذارم تا کمی سبک بشوم... فقط مدام دارم به خوابی فکر می کنم که صبح چهارشنبه دیدم! آن مسیر باریک و تاریک که عبور یک انسان از آن ناممکن به نظر می رسید، آن راه پله سست با شیب تند رو به بالایش که تنها به اندازه ی روزنی باریک در انتهایش باز بود و نوری در پشتش به چشم می آمد... آن اضطراب و وحشت از بی خانمان ماندن در میان شهری غریب و حسی که مرا وامی داشت تا از آن مسیر بالا بروم و در نهایت ناباوری از آن دریچه ی تنگ عبور کنم - درست مثل به دنیا آمدن یک نوزاد -... و آن خانه بزرگ و امن که در پس ِآن دریچه ی تاریک به رویم آغوش باز کرده بود و جمع خانواده که به استقبالم آمدند و من با ناباوری تمام مدام از خودم می پرسیدم مگر می شود پشت چنین دخمه ای، چنین خانه ای باشد؟!... 

نمی دانم تعبیرش چیست؟ اما می خواهم که خوب باشد! می خواهم که تمام این تغییرات بزرگ و سخت، تهش به اتفاقی خوب و خیر ختم بشود. مدام با خودم تکرار می کنم که خدا بزرگ است... خدا مهربان است... خدا مواظب ما هست!...

بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 182 تاريخ : جمعه 22 بهمن 1400 ساعت: 20:28