بندباز

متن مرتبط با «است» در سایت بندباز نوشته شده است

شادمانی اینجاست

  • به این نتیجه رسیده ام که حرف های اساسی و مهم، همان حرف هایی هستند که از بس تکراری شده اند، کسی دیگر تحویل شان نمی گیرد! یکی شان مثلا همین که : " تا وقتی یه چیزی رو داری، قدرش رو نمی دونی! وقتی از دست بدی تازه می فهمی چی داشتی!! ". و خب من دیروز خیلی ملموس جای خالی عشق را برای ساعاتی توی خانه مان حس کردم! ولی اجازه ندادم غم بیاید سوار کولم بشود. دل به دریا زدم و رفتم توی کارگاه نجاری مان!!. تصمیم گرفته بودم چند تایی از سفارش های قاشق چوبی مشتریان را آماده کنم. طرح ها را روی چوب کشیدم و دنبال اره مویی گشتم. طرح قاشق اولی را که از دل چوب بیرون کشیدم، دستم خشک شده بود! مشتم به زور از هم باز می شد و کتفم هم حسابی درد گرفته بود. دلیلش هم خیلی واضح بود! بریدن چوب پانزده میل راش گرجستانی با اره مویی تقریبا یک دیوانگی ست! نمی شد اینطوری ادامه داد. زیر چشمی به اره رومیزی برقی جان نگاه انداختم. ( من از تمام وسایل برقی خصوصا آنهایی که زورشان زیاد باشد مثل دریل و ... می ترسم!!) تازه اره رو میزی از میز هم جدا بود و کنج کارگاه نشسته بود. جان همیشه برای برش اولیه، آن را روی میز می بست و بعد چیزی شبیه چرخ خیاطی می شد! و کارش را انجام می داد. من اما کار کردن با آن را بلد نبودم! با اینحال بعد از مدتها، بر ترسم غلبه کردم و رفتم سروقتش! دلم می خواست وقتی جان می رسد خانه، با کارهای آماده شده، خوشحالش کنم! خوشحالی او بزرگترین انگیزه ی من برای برداشتن قدم هایی ست که اگر به خودم بود، برنمی داشتم!زیر و روی اره رومیزی را ورانداز کردم. به زور از جایش بلند کردم و روی ضربه گیر کف زمین گذاشتم. نمی خواستم با روشن شدنش به سرامیک ها ضربه بزند و ترک بردارند. تیغه ی بزرگش، درجه ی تنظیم سرعت، زبانه ی نگهدار, ...ادامه مطلب

  • ببری که پشت سرم راه افتاده است

  • سال جدید هم آمد و هجده روزش رفت! سال نو بر شما مبارک!!اتفاق های زیادی در فاصله ی غیبتم رخ داده! جوری که مدام حس می کنم ببر سال جدید، پشت سرم کمین کرده است! مرورشان فایده ای ندارد جز سردرد. هنوز کار پیدا نکرده ایم. هنوز بیمه بیکاری مان راه نیوفتاده و خرج و مخارج زندگی را داریم از ته مانده های پس اندا, ...ادامه مطلب

  • در اتاقی که غرق نور است

  • یکی از آن وقفه های طولانی بود که شک دارم در طول دوران وبلاگ نویسی ام، رخ داده باشد! اما روزگار در این مدت مثل برق و باد گذشت! اتفاق ها پشت سر هم، هر دوی ما را نواخت! و یادمان انداخت نمی شود مدتی طولانی در کنج امنی خزید و به خیال یافتن آرامش، دست به کاری نزد! فشارها هر اندازه هم گاهی تحمل ناپذیر به نظر می رسید، در نهایت به تغییری انجامید که لازم بود رخ بدهد و ما برایش دست دست می کردیم!! آنقدر معطل کرده بودیم که خودش رخ داد!! حالا می دانم هر اندازه هم که شناگر ماهری باشی، تا زمانی که در مسیر رودخانه پرخروش زندگی، به کرانه های آرام پناه ببری و دلخوش به گرفتن شاخه های حاشیه باشی؛ بالاخره دست هایت، تنت، فکر و روحت کرخت می شوند!! پس برای ماندگاری ناچاری دوباره تن به آب بدهی و جانانه شنا کنی!! و این وسط هم کمتر غُر بزنی!! باید قوی باشی و لبخند یادت نرود!! فکرت را به احساست حاکم کنی. به وقتش از نتیجه ی نقشه ای که برای راهت کشیده ای لذت خواهی برد. آهسته اما پیوسته گام بردار. همه چیز در دل ِهمین آهستگی و پیوستگی نهفته است. اما هوشیار باش! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بیکاری اما در عوضش ساحل دریا برایت باز است

  • حالا وقتش رسیده که دو نفره بنشینیم و تمام داشته و توانایی هایمان را روی هم بریزیم و برای وضعیت جدید برنامه ریزی کنیم. در کنارش چیزی که اهمیت بیشتری دارد حفظ روحیه و امیدواری مان است. بیشتر از آن بابت که در نقل مکان جدید، فشار مالی بیشتری متحمل شده ایم و هیچ فکرش را نمی کردیم که این اتفاق بیافتد وگرنه خانه ای کوچک تر با اجاره ای کمتر می گرفتیم...نمی دانم. حالا که اتفاق افتاده است. بهتر است تمامش کنم. فقط این را می دانم که توی این یک هفته، خیلی چیزها فهمیدم!! حال خیلی از آدم ها را درک کردم که تا پیش از این اصلا بهشان فکر هم نمی کردم. بارها خندان و گریان شدم. از وعده ها امیدوار و از عذرخواهی ها ناامید شدم اما هر چه که هست نباید بگذارم این اتفاق ما را از حرکت باز دارد. حالا وقتش است که بیشتر از قبل بدویم!!  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • این همه دِینی که به گردن شماست

  • - : " بعید می دونم سیاست کاری تون تا این اندازه صداقت رو تاب بیاره که موقع قرارداد بستن با مشتری بهش کاملا واضح بگید اگر زمانی تصمیم به فسخ قرادادش گرفت، چه اتفاقی برای پولش میوفته!"اینها تقریبا اخرین, ...ادامه مطلب

  • زندگی همین است!

  • شده یک روز ِکامل بی خبر از دنیا و اتفاقاتش باشی؟ پیچ تمام بلندگوها و آنتن تمام خبرگزاری ها را ببندی و جمع کنی و یک کنار بگذاری. بعد نگاه کنی به آسمان و گنجشک هاش! ابرها و زردی برگ های رقصان توی هوا..., ...ادامه مطلب

  • همه جا ایرانیا پرچم شون بالاست...

  • شب است. توی خانه با جان دو تایی نشسته ایم و هر کدام مشغول کارهای خودش است. گوشی به دست، سرتیتر خبرها را از زیر چشم می گذرانم. همه جا پر شده از اعتراضات مردمی عراق، هو کردن رییس جمهور آمریکا، اکتشافات , ...ادامه مطلب

  • داستان بزدلی های مردانه

  • پای حرف های آن مرد که می نشینم، خیلی برایم جالب است! راستش را بخواهید، من پای حرف هایش نمی نشینم، اون دارد مدام حرف می زند. مثل قحطی زده ای که به آب و آذوقه رسیده باشد. اما باز هم نه. نه تنها در برابر من، که در مقابل همه همینطور است. عطش حرف زدن دارد این مرد! برایم عجیب است. از همه چیز و همه کس حرف , ...ادامه مطلب

  • داستان زندگی

  •   کنارم نشسته بود و با ملغمه ای از احساسات جور و واجور برایم حرف می زد. نمی توانستم بفهمم خوشحال است یا غمگین؟ ترسیده یا تعجب کرده یا افسوس می خورد؟ می گفت از یک استاد روانشناسی شنیده است که بعد از برخورد با آدم های خیلی زیادی بعنوان کیس های روانشناسی اش، به این نتیجه رسیده که یک سری عوامل بین انسان ها در موضوع خوش بینی و بدبینی مشترک است. می گفت استاد تعریف می کرده که وقتی به وجه اشتراک اکثر آدم های خوشبین دقت کرده ام، دیده ام خیلی از آن ها اولین قصه ها و داستان هایی را که از بدو تولدشان به خاطر دارند، داستان های شیرینی بوده است! مثلا اینکه پدر و مادرشان ,داستان زندگی,داستان زندگی پیامبران,داستان زندگی هوپ,داستان زندگی افراد موفق ایرانی,داستان زندگی هانیکو,داستان زندگی من,داستان زندگی پوتین ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها